دلنوشته دختر گرامى شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام قهرمان زندگی من، سلام بابای خوبم
امروز که این دلنوشته را برایت مینویسم حوالی یکسال میشود از آخرین دیدارمان.
بابا، یادت میآید؟ آن روزی که تنگ همدیگر را جلوی خانه در آغوش کشیدیم.
همان روزی که با بوسههایت به تمام وجودم طراوت بخشیدی، نمیدانستم که آخرین دیدار من و توست. آن روز بودنت را با تمام وجودم احساس میکردم. اما با دور شدن از تو، گویی تمام دنیا رفت.
حالا که یکسال از نبودنت می گذرد تازه میفهمم با تو دلم چه آرامش غریبی داشت. ولی اشکالی ندارد آن آرامش غریب فدای چادر خاکی زهرا و دخترش حضرت زینب (سلام الله علیها).
به تو افتخار میکنم که در این راه قدم برداشتی و هدفت فقط کشتن دشمن نبود، هدف تو بزرگتر از اینها بود. آن چیزی که کوتهفکران توانایی درکش را ندارند.
تو میخواستی با شهادتت به مردم بفهمانی حضرت زینب (سلام الله علیها) تنها نیستند.
تو با شعار "کلنا عباسک یا زینب" در این راه قدم برداشتی و فریاد کودکان مظلوم سوریه را شنیدی.
شاید بعضیها بگویند تو برای پول رفتهای ولی اشکالی ندارد، تو و همرزمانت به آمریکا و اسرائیل و همانهایی که پشت میز نشستهاند و غرب را الگوی خود قرار دادهاند فهماندی، هنوز هم #رهبرمان_فدایی_فراوان_دارد.
این روزها شهر تغییر کرده، با وجود افرادی خوشگذران مردم در انتظار مهدی فاطمه (عج) نیستند.
منتظرند چهارشنبه بیاید و آزاد باشند، منتظرند تا با چشمهایشان ناموس دیگران را تماشا کنند.
میدانی بابا، آنها در این شلوغی دنیا راه را گم کردهاند.
یادشان رفته برای وجب به وجب این خاک #شهدا_خون_داده_اند.
شهدا رفتند تا اینها در امنیت باشند و فقط #حیا و #حجاب را سفارش کردند.
میدانی، اگر اینها ولایی باشند و فاطمی عمل کنند، بعضی از گرگ صفت ها نمیتوانند به خود اجازه تعرض و تجاوز بدهند.
نسل مردم که تغییر نکرده، مگر این مردم همانهایی نیستند که انقلاب کردند و انقلابی بودند؟ پس به یکباره کجا رفتند؟
دلم میخواست حالا که تو نیستی و برای دفاع از مسلمانان سوریه قدم برداشتی، مسلمانان کشور خودمان حداقل فکر کنند بهتر نیست پشت رهبر عزیزمان باشند؟ و برای ظهور منجی عالم بشریت قدمی بردارند؟
دلم میخواهد کمکم کنی تا در مسیر ظهور موثر باشم.
یادت میآید؟ آن روز که تو قصد رفتن کردی با تو مردانه عهد بستم.
که چنان باشم که تو میخواستی، طوری که مایه افتخار تو و امام زمانم باشم. سخت است، ولی با تو میتوانم.
تو شهید شدی، تو رفتی تا ایران عزیزمان مقتدرانه بماند.
آری، تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نتوانست در این دنیای خاکی بماند.
خوشا به حالت ای سردار که به خیل یاران حسین (علیه السلام) پیوستی و از علایق دنیایی گذشتی و کربلایی شدی.
خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را همانند بعضیها در قفس خویش محبوس نماید.
میدانی دیوار شهر این روزها پذیرای توست، عکسهایت در خیابان حال و هوای دیگری دارد.
به تو افتخار میکنم، افتخار میکنم که تو برایم پدری کردی و راه و رسم زندگی را در کنار مادر به من یاد دادی.
پدرم، تو که در خلوت شب به سکوت پر از درد من گوش میدهی و در اعماق قلبم و در کوچه پسکوچههای وجودم قدم میگذاری و احساسم را درک میکنی.
از تو خواهشی دارم، که همزمان با ظهور صاحب الزمان (عج) برگردی.
برگرد، تا با تو دوباره خانواده شاد چهار نفرهمان شکل بگیرد.
برگرد، تا خانه با تو دوباره رنگ و بوی زندگی واقعی بگیرد.
@labbaykeyazeinab
داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 18:58