خاطره شهید ابوعلی از شهید سید حکیم

ساخت وبلاگ


روز قبل شهادت جواد محمدی، گفتن سید حکیم بی خبر اومده رفته تو یک خونه ای تنها...

با رضا ..... رفتیم سراغش دیدم مثل این اساتید پیرکهنه کار کانگ فو نشسته رو به دشمن داره رخت تو تشت میشوره...

بغلش کردم گفتم سید اینجا چکار میکنی چه بی خبر.....

یک نگاه خیتی بهم انداخت گفت همچی حرف مزنی انگار یک عمره تو اینجایی ما دفعه اولمانه آمدم جنگ....

هر دو خندیدیم و دوباره همو بقل کردیم...

گفت افغانی آمدی یا ایرانی...گفتم هر دوش...گفت جای رفیق دیوانت حسنم(شهید قاسمی) خالی...

حیف شد کم جنگید ولی با کیفیت جنگید و دوباره خندید...

اون روز حرف زدیم...بهش گفتم میخوام یک مرصد روزانه بزنیم،این خونه ی تو 2طبقه است به نظرم دیدش خوبه...بریم پشت بام یک کارشناسی بکن...

با سید حکیم و رضا... رفتیم رو پشت بام و منطقه را براش توضیح دادم...

خیلی ریز و با جزئیات مواضع دشمن...

چند مرتبه وسط توضیحاتم بر میگشت نگاهم میکرد....بعد یهو گفت اینا همه رو خودت فهمیدی یا کتابشه خواندی و بعد بلند زدیم زیر خنده...

بعد گفت دمت گرم خوب سوار منطقه شدی... میای برم تدمر....گفتم رفیقام اینجان خیته نمشه....گفت مو اینجه ر نمشناسوم اعصابوم خورده موخام بوروم تدمر...اینجه به درد مو نموخوره...مال خودتان....

همین اثنا یک صدای شتلق اومد و یک گلوله بین صورت هر دومون  نشست رو دیوار که خاکش تو چشم هر دومون رفت...رضا.... داد زد بخوابید تک تیراندازه...

من مخم تاب برداشته بود گیج بودم هنوز که رضا داد زد بخوابید دیگه...

من تازه دوزاریم جا افتاد خوابیدم ولی سید حکیم پلک نزد حتی عکس العمل نشون نداد...بعد با یک آرامشی گفت بی خیال بابا دارن با تیرجنگی مزن و بعد زد زیر خنده....

بهش گفتم سید مدونی الان ما مثل او اولای پاندای کنگفو کارم و تو مثل استاد اود وی(لاک پشت) ممانی...

یک کلاس آرامش درون بزار برامان...چکار کنم مثل تو بشم.....خندید گفت باشه ولی اول دستاته از اسلحت جدا کن تو جیبت کن...

من فکر کردم ماخاد شوخی کنه بگه حالا از تو جیبت دستته به کمرت بگیر تا ترست بیریزه و ازی حرفا..

 ولی بعد گفت گذاشتی تو جیبت؟!

 بزار دیگه ....

گفتم باشه گذاشتم حالا چی ...گفت اینو میگم که انجام بدی خدا بدونه اتکات به اسلحت نیست و به خداست...

همچی تو 1000 متری دشمن تو تثبیت... تفنگته محکم گرفتی و همچی آماده به شلیک نشستی که مگی چه خبره....

وقت وقتش تو عملیات تو 2 متری دشمن مفهمی که او اسلحه به درد هیچی نموخوره و فقط خدایه که متونه نجاتت بده ولو با دست خالی......

روم کم شد خداییش.خجالت کشیدم...بعد با خودم گفتم ،دهن سرویس،حسنم همیجوری به کشتن داد....دستامه از جیبوم دراووردوم و دوباره چسبیدوم به اسلحه...با خودم گفتم چرا و پرت نگو بابا....خدا با همی اسلحه به دادت مرسه دیگه ... خودش که نمیه برت خشاب پر کنه یا گرا بده....از طریق همی آتوآشغالیه تو دستمان مادر دشمنه به عزاش منشونه...

همچی حرف مزنه که انگار 3 بار شهید شده....بعد یک ساعت دیگه گپ و گفت کردیم و از هم جدا شدیم...البته یک ساعت بعد رفتم دنبالش و بردمش مرکز مستقرش کردم...ولی در کل دلاوری بود....

خاطره شهید ابوعلی از سید حکیم 

شادی روحش صلوات...

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 254 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 0:38