گفتگو با مار شهید حسن قاسمی دانا ۲

ساخت وبلاگ



 از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آن‌وقت‌ها فکر می‌کردید، شهید شود؟

خیر اصله به این مسئله فکر هم نمیکردم .

 شهید فقط یک‌بار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟

بله فقط یک بار رفت . وشهادت رو زود گرفت .

از چه زمانی متوجه شدین قصد به رفتن دارن از رفتن برایمان بگید ؟

دقیقا 15 فروردین 93 بود که اومد . خونه و گفت یک سى دى آوردم . بیا ببین مقدمه شروع شد . با گذاشتن فیلم براى من میگفت ببین دارن با مسلمانها چه کار میکنن بعد ما اینجا راحت نشستیم . مثلا ما مسلمان هستیم . واین صحبتها هر روز ادامه داشت تا رفت .

 پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

خیلى برام سنگین بود . و هنوز هم که به اون روز فکر میکنم . و اون لحظه روى سنگینى حس میکنم .

میشه برامون بیشتر توضیح بدین

دقیق 18 فروردین بود که تو خونه تنها بودیم . شروع کرد من ده روز دیگه کارم درست میشه دارم میرم . گفتم کجا . گفت . سوریه . باور نکردم . البته میدونستم حسن کارى رو بخاد انجام بده انجامش میده با تمام سختیهاش براى همین فقط گفتم . باشه حالا تا ده روز دیگه خیلى مونده .

شهید وقتی در حال ساک بستن بودن مثل اینکه حین خداحافظی با شما روبوسی نکردن درسته؟ 

چرا؟

به دوستش گفته بوده اجازه ندادم مثل همیشه مادرم ببوسم چون ترسیدم پاهام سست بشه.

ولى ده روز نشده بود . که دقیقاروز 25  فروردین  ساعت  2 بیست دقیقه ظهر اومد خونه . و گفت کارم درست شده دارم میرم . فقط نگاهش میکردم . کوله شو برداشت و شال عزا شو که محرم استفاده میکرد از من خواست . این شالش ماجرا داشت فقط ده روز اول محرم دور گردنش بود . که محرم گذشته به من که داد گفت نشورى  همینطورى بزار کنار . و پیراهن مشکى و چند دست لباس گذاشت تو کوله اش و

کولشو انداخت دوشش و برگشت براى چند لحظه خیره شد به من وراهشو گرفت و رفت حسن از لحظه اى که وارد خونه شد . مثل یک پرنده بود . دلم گفت دفعه آخر دارى حسن تو میبینى . وقتى دیدم بدون روبوسى و خدا حافظى داره میرى . سریع دنبالش دویدم . از پله ها که پایین رفتم دیدم داره میره صداش زدم . حسن حسن بگرد . ما روبوسى نکردیم . برگشت . اومدم مثل همیشه بگیرمش تو بقلم نذاشت دستاى منو گرفت گذاشت رو صورتش بوسید بوسید . و آهسته رفت عقب .

در حین خداحافظی حتی برادران ایشان متوجه نشدن؟

خیر فقط برادر کوچکش احمد خونه بود و با خبر شد.

نشست تو ماشین و رفت . آخه من عادت داشتم . هر وقت مسافرت میرفت . کلى با هم شوخى خنده و بعد میگرفتمش تو بقلم و میگفت چون چند روز نیستى میخام ببوسمت . ولى اون روز اون اتفاق نیفتاد.

البته به دوستش گفته بوده اجازه ندادم مثل همیشه مادرم ببوسم چون ترسیدم پاهام سست بشه .





ارتباط عاطفی ایشان با شما و اهل خانواده چه جور بود؟


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۲۷]

[Forwarded from شهید زینبى]

خیلى زیاد خیلى توجه به من پدر و برادرانش داشت . براى همین خدا حافظى اون روز رفتنش برام سنگین بود . وقتى نشست تو ماشین روشو از من چرخوند طرف راننده که چشم تو چشم نشیم .


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۲]

[Forwarded from شهید زینبى]

بله کارى نبود ازش بخام و برام انجامش نده . براى همین هم روزى که برگشت با صورت سالم آومد تا کارو تمام کنه و شرمنده من نباشه روز تشییع چهار تا شهید بودند . سه تاى دیگه سر نداشتند . ولى حسن خیلى با معرفت بود . وقتى رفتم ببینمش خودمو آماده کرده بودم . که اگر سر نداشت آرام باشم . ولى وقتى روشو باز کردن دیدم صورتش سالمه . یهو خندم گرفت گفت . خیلى با معرفتى با صورت سالم اومدى که جبران اون روز بکنى . و صورت به صورتش گذاشتم . بوسیدمش و بوسیدمش تا سیراب شدم .


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۲]

[Forwarded from أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ]


در چه تاریخی اعزام شدند و چه مدتی سوریه بودند ؟


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۴]

[Forwarded from شهید زینبى]

دقیقا 25 فروردین رفت .

و 25 اردیبهشت تشییع شد .جسم خاکیش هم آغوش خاک شد . وروحوبزرگش  به اربابش رسید .


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۳۵]

[Forwarded from أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ]

از سوریه با شما تماس داشتن؟


حسین  آرام جانم, [۱۴.۰۱.۱۷ ۲۲:۴۴]

[Forwarded from شهید زینبى]

بله سه شنبه که رفت پنج شنبه ساعت 6 ده دقیقه بعد از ظهر تماس گرفت و گفت رسیده مقصد . وقتى رسیده اونجا طبق قانون اول باید یک دوره آموزش میدیده . و اصلا چیزى از دوره هاش نگفته بوده . که شناخته نشه . دو روز که از دوره میگذره . فرماندشون . متوجه میشه که حسن به همه چى وارد . تو خلوت بهش میگه از بازو بسته صلاحت فهمیدم که هم ایرانى هستى هم بسیجى . ولى به کسى نمیگم خواطرت جمع باشه که از همون لحظه با هم دوست میشن  بعد از یک هفته . حسن فرمانده  یک گروه تک تیر انداز میشه . و با اینکه حواسش دقیق به نیروهاش بوده ولى تو تمام عملیاتها شرکت میکنه و همه جا اول بوده . و به قول فرمانده شهیدش سید ابراهیم یا مصطفى صدرزاده میگفت . حسن نوکرى نیروها رو میکرد .

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1396 ساعت: 2:53