روزگار شهید احمدمکیان ۲

ساخت وبلاگ

رفتم به طرف مزارخاکیشون...

با اینکه چند وقتی از خاک سپاریشون میگذشت اما باز برای هیچکدام از رفقای افغانستانیم و پاکستانیم که دربهشت معصومه دفن شده بودن سنگی نزده بودن...

واقعا میشد به مظلومیت این شیر بچه ها پی برد..

این شهدای افغانستانی وپاکستانیم 

مظلوم زیستن ،مظلوم شهیدشدن

آخه چقدرغربت ...

برای تک تک مظلومیت و غربت این شیر بچه ها گریه کردم تابلکه آتش دلم اروم بگیره...

اما تو این لحظه فقط میشه شرمنده ی این شهدا شد ان شاءلله خدا از سر تقصیرات همه ی ما بگذره...

فردا چطور میتونیم جواب این شهدا رو بدیم...

بارون شدیدتر شد...

میگن دعا زیربارون مستجابه

خدایا!!!...

زیربارونت دعا میکنم 

به دستان ‌گلی وقلب شکسته ی  مادری که دست به خاک فرزندش میکشه...

به حق مظلومیت این شیر بچه ها 

دررحمتت را به روی ماهم باز کن ...

بعداز کلی دردودل کردن با شهدا

سوار ماشین شدم و برگشتم خونه...

ولی توی راه همش به غربت شهدای افغانستانی و پاکستانی فکر میکردم ...

همیشه دوست داشتم گمنام باشم واسه همین بعداز رسیدن به خونه 

شروع به نوشتن وصیت نامه کردم.

بسم الرب الشهداء والصدیقین

دلنوشته ای به رسم وصیت نامه

خدایا ما باتو پیمان بسته بودیم که تاپایان راه برویم وبرپیمان خویش استوار مانده ایم.

خدایا هیاهوی بهشت را میبینم چه غوغایی!!!

حسین به پیشواز یارانش آمده.

چه صحنه ای!!

فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد !همسنگران علی !همفکران حسین علیه السلام !همگامان خمینی و خامنه ای از سنگر کربلا آمده اند.

چه شکوهی!!!

چرا ما باید همیشه شاهد شهادت عروج برادری باشیم و حسرت بخوریم که چرا ما از این قافله عقب مانده ایم!

چرا فقط ما باید زیر تابوت آنها را بگیریم  ودیگران زیر تابوت ما را نگیرند ، 

آخر صبر و تحمل تا کی؟؟

ما هم دوست داریم شهید بشویم و مشمول آیه ی کریمه ی 

{ ولاتحسبن الذین قتلوا... } باشیم.

ماهم دوست داریم سرمان در دامان سرورمان حسین بن علی (ع)قرار بگیرد

و دوست داریم از دست حضرتش آب بنوشیم.

پس حال که این سعادت در خانه ی مارا کوبیده است سراسیمه به طرفش میشتابیم و خود را از جام شهادت سیراب میکنیم و جهان و این دنیارا باتمام مظاهر فریبنده اش ترک میکنیم وبه حقیقت وذات دنیا که همان آخرت هست میرسیم.

درحالی مینویسم که هیچ امیدی به شهادت ندارم مگر به فضل خداوند متعال زیرا ما بنده ی نافرمان بردار درگاه خداوند بوده ایم که اگر بخواهیم خودرا از شهدا وشاهدان حقانیت خداوند تبارک وتعالی بدانیم دچار جرم دیگری شده ایم ....

دوست دارم اگرجنازه ام به دست شما رسید پیکر بی جان مراغریبانه تحویل گیریدوغریبانه تشیع کنید وغریبانه دربهشت معصومه قطعه ۳۱به خاک بسپرید و روی سنگم چیزی ننویسید واگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید 

"تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"

حتما چنین کاری کنید چون من از روی پرنورو باجمال شهدای گمنام خجالت میکشم که قبر من مشخص وجنازه ام بااحترام تشیع ودفن شود ولی آن نوگلان پرپر روی دشت ها وکوها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانک ها له گردنند...

ای امت دلاور حزب الله ، 

ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید

همه ی هستی تان را تقدیم اسلام کنید،

من که چیزی نداشتم هستی من یک جان بود که به پای قدم رهبر عزیزم وامت حزب ا... فدا کردم ولی افسوس که یک جان بود 

کاش چندین جان داشتم وآنهارا پای رهبرم و کوی وعشق حسین می ریختم 

و به اندازه ی یک لبخند او را شاد میکردم.

به نماز اول وقت پایبند باشید

وبرخواندن قران مخصوصا معنایش

تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید

خلاصه نوشتم و وصیت نامه ام رو تموم کردم.

فکرم رفت پیش گلزار شهدای جعفربن علی داخل قم جایی که شهدا ی ایرانی را درانجا به خاک میسپارند 

باز اشکم جاری شد...

وقتی که میدیدم برای شهدای ایرانی  بهترین مراسم هارو میگیرند ولی شهدای افغانستانی وپاکستانی را به دلیل تبعات سیاسی و قانونی در کشورشان و برای جلوگیری از آسیب های احتمالی برای خانوادهایشان  دربهشت معصومه خارج از قم خاکسپاری میکنند و  بدون هیچ تجلیلی وشاید چقدرطول بکشد که سنگ برای مزارشان بگذارند دلم میسوخت...

وازاینکه اگر منم خدا لایق دونست شهیدشدم کنار این شهدای عزیز جای دارم خیلی خوشحال میشدم ...

میخواستم برای بار سوم بعداز ازدواجم اعزام بشم میدونستم که این رفتنم بازگشتی به همراه نداره...

 طی مدت امدنم از اعزام بار دوم تا اعزام بارسوم نمیدونم چطور ولی خیلی رفتارم تغییر کرده بود خیلی رورفتارم از ریز تادرشت  کار کردم ،تا وقتی که بخوام به خدام برسم شرمنده نباشم...

( روی نشستنم ،برخاستنم ،حرف زدنم ،نماز خوندنم وقران خوندنم )

نمیدونم چه حسی بود ولی دوست داشتم بیشتر رو رفتارم کار کنم 

مثلا اگر زود سر ی مسئله ای واکنش نشون میدادم اگر باز حرفی بشه سکوت میکردم یا بعد که اروم شدم سر فرصت جواب میدادم...

یااینکه سعی میکردم نمازمو حتمابه جماعت و  تو مسجد کنار خونمون یا حرم بخوندم...

سوار ماشین که میشدم حواسم به همه چی بود(چراغ قرمز و علامت ها و ماشین ها)که مبادا حق الناس به گردنم باشه 

خلاصه موعد رفتن به سوریه شده کولمو آماده کردم لباسامو جمع کردم آماده ی رفتن شدم لحظه ی وداع باخانوادم رسید.

از اتاق بیرون اومدم...به سمت مادرمو همسرم رفتم...و باهمان چشمان پراز اشک و دلتنگی که دراونها موج میزد...با عزیزانم خداحافظی کردم ...سعی میکردم روی خودم مسلط باشم  (خیلی سخت بود ولی برای رضایت خدا باید هرسختی رو تحمل کرد) تابه ایمانم لطمه نخوره..

رفتم...سوار هواپیما ، رسیدم سوریه اون لحظه که اونجا بودم.. چون من ایرانی بودم و شناسنامه ای با اسم افغانی درست کرده بودم..داشتن دنبال چنین افرادی در فاطمیون  میگشتن که برگردونن ایران خب منم یکی از اون افراد بودم حالا التماس به فرموندم که منو ی جایی پنهون  کن که پیدام نکنن اونم باهزارتا خواهش قبول کرد ی چند روزی ی جایی پنهون بودم تا آبا از اسیاب بیوفته...

بعداز سه روز از جای پنهونیم دراومدم..و چندروزی رو به خدمت به خلق الله گذروندم... البته بشکنه کمر ریا..

در همون زمان ،عملیاتی تو خان طومان داشتیم  که بعد وقتی خان طومان رو از دست دادیم 

نیروهایی که مجروح و زنده موندن از اون معرکه به عقب برگشتن کمی بهم ریخته بودن ....

من هم رفتم سمت مایر(مایر نام یک منطقه ست) در یک گردان دیگه....

چند روز مونده بود به ماه مبارک رمضان، سید همراه گردان غلام عباس بود از گردان غلام عباس جدا شد ، من جای سید رو اونجا گرفتم . . .چند باری رفتم یگان تا لوازم فرهنگی بگیرم برای گردان غلام عباس . 

سید با شیخ محمد هماهنگ کرده بود که موکت هارو من ببرم برای گردان غلام عباس که بچه ها تو خونه ایی که مستقر هستن بندازن، وقتی میخوان استراحت کنن راحت باشن و من بی خبر از این موضوع . .  . 

سید ؛ احمد بیا کمک این موکت ها برای توئه.من ؛ من کاری به این موکت ها ندارم، میخوام چیکار کنم؟؟!!

شیخ خطاب به من احمد ، سید مجروحه کمکش کن .

سید؛ احمد بیا دیگه ، تو اتاق میندازی وقت استراحت راحت باشی.

من ؛ نه ، من نه کمک می کنم نه موکت میخوام روی زمین استراحت میکنم.

سید ؛ چیه به خودت گرفتی من نگفتم همش مال توئه و فقط خودت روش استراحت کنی، اینا برای باقی بچه هاست چرا داغ میکنی؟؟!! 

نگاه این کوچیکه  اگه واسه بردنشون زحمت افتادی عیبی نداره چون اینا رو برای بچه ها داری میبری. 

من؛ اصلا من اومدم فقط تابلو با لوازم نماز ببرم.

سید؛ خوب نبر، مارو بگو به فکر بچه ها هستیم سری به خودش می گیره.

سید و بچه ها به زحمت موکت هارو بار ماشین زدن  و من هم رفتم . . . 

سید خطاب به شیخ  احمد خیلی ناراحت شد چرا اینطوریه؟؟ !!

شیخ ؛ نه فکر کرد میگی موکت ها برای خودش،احمد خیلی زحمت میکشه و هوای بچه ها رو داره هرچی گیرش بیاد برای بچه ها برمیداره . . .دوساعت بعد  برگشتم ...

سید  ؛ شیخ اون چفیه رو بدم به احمد از دلش در بیارم؟!!

شیخ  باشه برو بهش بده

سید ؛ احمد یک لحظه بیا

من ؛ بله

سید ؛ داداش این چفیه برای شما ببخش که اونطوری صحبت کردم من فقط اونارو نگه داشتم و به فرمانده ها ندادم که برای خودشون استفاده کنن ،گذاشتم تا نیرو ها استفاده کنن ، شرمنده ام.

من؛ نه داداش تو ببخش که من اینطوری باهات رفتار کردم...

 خداحافظی کردم و رفتم . . .  

سید با بچه ها سریع خودشون رو به خلصه رسوندن تو انتحاری خلصه سید  بدجور مجروح شده بود...

 سید رو برگردوندن ...

بچه ها رو خلصه نگه داشتن ولی همه رو از دست دادن. 

 من به همراه غلام عباس رفتیم پیش سید تا ازش حلالیت بطلبیم که بعدش بریم برای عملیات تا الحمره رو پس بگیریم وقتی سید رو  تو اون وضعیت دیدم یک نگاهی  کردم  و رفتم . . .

 غلام عباس کنارش نشست گریه ش در اومد و گفت برامون .....

بعداز دیدن سید...برای عملیات اماده شدیم ...ی عملیاتی بود برای برگردوندن پیکر برخی از شهدای جامونده...

به مادرم زنگ زدم برای وداع آخر حالش رو پرسیدم...به همسرم زنگ زدم و ازهمسرم حلالیت طلبیدم...

بادوستانم درروز 18خرداد سال 95مصادف با اول ماه رمضان راهی این عملیات شدیم...درحمره حومه استان حلب 

هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تابرن تو منطقه دشمن وشهدا رو برگردونن...

نفرآخری که سوار نفربر میشه من بودم که به محض حرکت نفربر پرت میشم پایین...

دوباره پامیشم وپشت سر اونها راه میوفتم...نفربر بین ماو دشمن خراب میشه...

منو دیگر دوستام به سمت دشمن با آرپی چی وتیربار شلیک میکنیم تادوستای دیگه برن کمک برادرایی که تو نفربر بودن...

تواون لحظه راننده نفربر میاد بیرون وبه دست قناصه چی ایی حرامزاده ازطبار حرمله به شهادت میرسن...

غلامعباس عزیز که الان جاویدالاثرهستن هم به شهادت میرسه.

توی این بین من شاهد شهادت رفقام بودم..

خدا...

ماشین محمول توپ۱۰۶ کنارم بوده ...من سمت راست ماشین بودم از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند داد زدم  نیاین نیاین نیاااااااااااین  چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه

من: نیــــــــــــاین...............

اون برادرا صدای من رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن رفتم سمتشون انداختمشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه  مـــــوجُ آتـــش  توپ به من میخوره...

لحظه ی عروج

دیدار یاران

دیدار مولایم اباعبدالله

همنشینی بامولایم امیرالمومنین علی(ع)

روضه های شب جمعه کربلا وای صاحب عزا مادرم بی بی فاطمه زهرا(س) علیها...

خلاصه رسیدن به سعادت فقط شهادت

رفقا.....

جامونده ها منتظرتونم

یاعلی

خب من از زیبایها براتون گفتم

چند جمله هم حرف دل رفقای جاموندمو گوش کنیم

رفتنت حسرت نهاده بر نهاد من رفیق

 کاش میدانستی که هست بار گناه من عمیق

 من که دیگر بر ز کردار خودم نالان شدم

من خراباتی ترین ویرانه از خیل مدافعان شدم

بندگییش را نکردم روی من همچون ذغال

آه سیاهم روسیاهم روسیاهی بی مثال

کاش میبودی تو پیشم یا که میبودم کنارت

تو که اینجایی نبودی من که هستم بی لیاقت

مثل سید که گرفت مُهر شهادت بر رفیق

جان مولا او کریم است مُهر میخواهم رفیق

 تلاوت آسمانی


 


داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 16:48