تدمر اولین ملاقات بود

ساخت وبلاگ


تدمر اولین ملاقات بود،یکی از شهرهای استراتژیک سوریه که چندین بار دست ب دست شده بود و بالاخره در دستان مقاومت قرار گرفت . چه رفقاتی شد از بُعد زمانی کوتاهو اما از بُعد روحی و دلی عمیق ،هر موقع فرصت میشد باهم خلوتی داشتیم ،اقا رضا رو خیلی ها میشناسن ومیدونن که یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود ،اینطور نبود زود با کسی رفیق بشه سفره دل باز کنه اما نمیدونم چرا یهو بین منو رضا این رفاقت و صمیمیت ایجاد شد بطوری که دردودلاشو ب من میگفت و از گذشته ها و تجربه ها مثلا میگفت بانیرو و افراد مختلف باید اینطور رفتار کرد یا چه معنا داره انسان خودشو اذیت کنه چون با طرف مقابل تعارف داره خب حرفتو بهش بزن اما مودبانه !

خب چند روزی گذشت هر کدوممون مشغول کاری شدیم تا اینکه یهو خبر دادن ی ماشین ک سه نفر ایرانی داخلش بودن روی تله رفتن،قلبم ایستاد ،پرسه جو کردم دیدم هر سه شون از رفقای خودم هستن کاش میشد  حس اون لحظه رو به رشته تحریر درآورد،کاش بعضی حس ها رو میشد منتقل کرد ،نه اصلا نمیشه تا نباشی تو گود نمیشه... منطقه به علت دور بودن  و مین گذاری وحشتناک داعش پس از شکست در منطقه سدالوعر ،بچه هارو وادار کرد  با هلی کوپتر ب سراغ این سه نفر برن اتفاقا صبح هم چند تا از بچه های فاطمیون روی مین رفتن که با هلی کوپتر منتقل شدن، یکی از اون سه نفر اقا رضا بود، تو بیمارستان دیدمش تا منو دید  خیلی خوشحال شد اما دچار موج گرفتگی شده بود و زیر چشمش کبود و جفت گوش هاش نمیشنید،خب مینی بوس حمل مجروح رو اماده کردن و رضا رو بر خلاف خواسته ی خودش بردن دمشق که بفرستن ایران، اما اصل داستان از اینجا شروع میشه ک منم بعد چند روز رفتم دمشق اونجا فهمیدم رضا نرفته و دیدمش و خیلی خوشحال ... این چند روز اخری که دمشق بودیم ایام عرفه بود اکثر اوقات با رضا بودم هر دوساعت گوش هاش خوب میشنید و بعد یهو خیلی کم و به سختی می شنید،بهم میگفت مهدی یه ماشین هماهنگ کن بریم سیده زینب و سیده رقیه ،تا اینجا ک صبح عرفه بود ماشین هماهنگ کردم که بریم سیده زینب و بعدش برای دعای عرفه بریم سیده رقیه تا اینکه قبل حرکت گفت بشین مهدی یه خوابی دیدم برات تعریف کنم .گفتم باشه بگو،گفت قبل از اینکه این سری بیام خواب دیدم که تو همچین منطقه ای هستم(تدمر) با شهید صدر زاده و حسن قاسمی و ابوعلی و چند نفر دیگه ک روپوش سفید تنشونه میگفت به ابوعلی گفتم که خب تو و این چند نفر که شهید شدین اما این دونفر کی هستن؟ چرا لباس سفید تنشونه؟میگه ابوعلی گفت اینا از بچه های بهداری ین مارو کمک میکنن ،گفت با ابوعلی وبقیه میرفتیم سرکشی و بگو بخند و خیلی خوشحال میگفت اینو متوجه شدم اینا شهید شدن و من نشدم و میگفت ما هر جا خواستیم رفتیم و ابوعلی چند تا کار داشت تو جبهه انجام داد تا اینکه عصر شد و ابوعلی رو کرد ب بقیه وگفت: رفقا بریم ک کار داریم میگه همه سوار ماشین شدن، منم گفتم عجب ادمای نامردی هستین شما،رفیق نیمه راه شدین و مارو تنها میزارین ،گفت ابوعلی رو کرد ب منو گفت نگران نباش تو فعلا نمیتونی بیای پیش ما،اما بزودی میایم دنبالت ما رفیق نیمه راه نیستیم! خب تموم شد اومدیم سیده رقیه اونجا بهش گفتم رضا بیا این خوابی ک تعریف کردی رو ازت فیلم بگیرم بعدا باهاش کلی کلاس بزارم که اونم ب شوخی گفت اره فکر خوبیه مهدی من شهید میشم تو هم گنده گی کن و اینم به همون لهجه شیرین و خاصش میگفت،ب اصرار و مسئولیت خودش گفت من میمونم و نمیرم ایران اما حالش خوب نبود ، دوباره برگشت منطقه ،ب همون منطقه ای ک خوابشو دیده بود یه چند روز بود ازش خبر نداشتم تا اینکه فهمیدم پر کشیدو دوباره جاماندم! اما یکی از رفقایی که موقع شهادتش بالای سرش بوده و رضا کنار اون شهید شده بهم یه چیزی گفت که فهمیدم خواب رضا حقیقت داشته،گفت مهدی لحظات اخر ک رضا  ب سختی نفس می کشید دیدم بهم میگه فلانی اِ ببین حسن قاسمی اومد کنارم اِ فلانی ابوعلی هم اومدکنارم ویه لبخندی زد و شهید شد...و این هم خاطره ی از ی رفاقت کوتاه که اخرش ب شهادت پیوند خورد.

جامانده مهدی...

@mostafa_sadezadeh

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : اولین,ملاقات, نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 205 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1396 ساعت: 23:37