شهید سید محمد حسینى به روایت خواهر گرامى شهید

ساخت وبلاگ

بسم رب الشهداء

تا چهل روز در خانه ما اشک و آه برقرار بود. مادر شهید از بس گریه کرده بود مریض شد. حال و روز بقیه نیز همین طور بود.

تا اینکه بعد از مراسم چهلم، به خانه آمدم. تا خوابیدم، احساس کردم که از مراسم چهلم به خانه برگشته ام. وارد خانه که شدم برادرم را دیدم. سید محمد بسیار زیبا و نورانى تر از قبل شده بود. جلو رفتم و داد زدم: داداش تو زنده اى؟

بعد به سمت مادرم دویدم و گفتم: مادر، بیا ببین پسرت زنده است. ببین!

سر برادرم را در میان دست هایم گرفتم و گفتم: به ما گفته بودند که در اثر انفجار، نیمى از صورت تو از بین رفته، پدر به سختى تو را از روى خال بازو شناسایى کرد. حتى لحظه تدفین صورت تو را به ما نشان ندادند. حالا؟!

سید محمد لبخندى زد و گفت: من روى یک تپه بودم که یک دفعه انفجار صورت گرفت و تپه را از روى زمین کند. من هم به آسمان و کهکشان ها رفتم و امروز برگشتم. از این به بعد هم در کنار شما هستم و جایى نمى روم. من حواسم به تمام شما هست. بعد اشک هاى مرا پاک کرد و گفت: پاشو.

یکباره از خواب پریدم و دیدم نزدیک اذان صبح است.

 @labbaykeyazeinab

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 181 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 11:23