یه روز همین روزا برمى گردیم و انتقام اون روزا رو مى گیریم

ساخت وبلاگ

خاطره اى از تفحص شهدا مصادف با ایام فاطمیه سال ١٣٩٤ به روایت شهید مدافع حرم محمد حسینى (سلمان)؛

بسم رب الشهداء

"تفحص شهدا" ...

سلام و درود خداى بارى تعالى و رحمت حضرت محمد مصطفى (ص) و آقا امیرالمومنین اسدالله على بن ابى طالب و مادر همه ما حضرت زهرا سلام الله علیها و ذریه حضرت به شهدا و امام شهدا مخصوصاً شهداى مدافع حرم و شما عزیزان خانواده شهدا جانبازان و مدافعان ...، ان شاءالله همه شهداى جاویدالأثر بازگردن تو دلتون صلواتى عنایت فرمایید.

خاطره درباره شهدایى هست که در ایام فاطمیه و چند روز قبل از شهادت حضرت زهرا سال ٩٤ در منطقه خان طومان تفحص شدند.

اواسط اسفند ماه بود که دو تا از دوستانمان بعد از اتمام مرخصى به منطقه برگشتند،

و چون منطقه رو توجیه نبودند همراه بنده و (ا.) راه افتادیم تا منطقه رو توجیه کنیم.

از آخرین نقطه محور شرقى شروع به توجیه کردن شدیم تا آخرین نقطه محور غربى که خانه زرد نام داشت.

بعد از تموم شدن (ا.) گفت بریم و با ایران تماس بگیریم.

یک نقطه بود تو خان طومان به نام کارخونه بلغور و ما همیشه مى رفتیم اونجا و تماس مى گرفتیم چون گوشى بهتر آنتن مى داد.

همیشه همونجا مى رفتیم.

اما،

نمى دونم این بار چه طور شد.

وقتى رسیدیم،

متوجه چند تیکه استخون شدیم.

بعد کلى کلنجار رفتن و مباحثه به این نتیجه رسیدیم که استخون انسانه.

یکى گفت: استخون مسلحینه.

یکى گفت: شاید از بچه هاى خودى باشه.

اما واقعاً تعجب برانگیز بود.

چون نهایتا ٤ ماه از اولین عملیات تو جنوب حلب مى گذشت و ما گمون نمى کردیم بچه هاى ما باشه.

یک قسمت از کارخونه رو با کامیون خاک ریخته بودن و ما بیشتر کنجکاو شدیم و وقتى دقت کردیم دیدیم رنگ خاک فرق میکنه.

با (ا.) شروع کردیم به کندن و [دو تا از دوستان] رو گفتیم شما پیرمردین دست نزنین.

اول یک تیکه از پا تفحص شد.

حال عجیبى بود.

اولین بار بود که تفحص مى کردیم.

انگار شهدا ما رو کشیده بودن سمت خودشون.

پس فردا فاطمیه بود.

شاید بى بى مى خواست ١٣ خونواده از نگرانى در بیان.

شاید به خاطر وجود [یکى از دوستان] بود که شهدا پیدا شدن.

شاید شهدا هر روز ما رو صدا میزدن و ما مى رفتیم اما به خاطر بار گناهمون متوجه حضورشون نمى شدیم.

بیشتر کندیم.

چند تیکه لباس پیدا شد.

یقین پیدا کردیم بچه هاى خودمونه.

فرم لباس فاطمیون بود.

بیسیم زدیم مقر و گفتیم برامون لوازم بیارن.

اول هیچ کس باور نمى کرد.

یک ساعت گذشت و تا اون موقع دو شهید تفحص شده بود.

بچه ها اومدن.

همه متعجب و متأثر بودن.

بعضیام آروم آروم اشک مى ریختن.

یکى از بچه ها با گوشیش یه مداحى پخش کرد:

روضه خون میخوند (فقط این قسمت یادمه):

اومدن توى خونم قدم زدن ...

توى خونه بچه ها رو هم زدن ...

ما دیگه دور هم جمع نمیشیم ...

واى مادر ...

واقعاً غربت عجیبى حاکم بود و همه مات و مبهوت شده بودن.

آخه دوستامون رو عملیات محرم یه دسته مفقود شدند. 

هیچ کى خبر نداشت ازشون.

اونا اسیر شده بودن،

و دستاشون رو از پشت بسته بود ...

یکى شون که جُثه کوچیک ترى داشت سر از تنش جدا کردن.

یا الله

ببخشید بزرگواران اما دستام میلرزه

یا اباعبدالله چى کشیدى ...

١٣ شهید تفحص شد.

یک شهید لبنانى

١٢ شهید فاطمیون

نمیدونم اون لحظه چى کشیدن

اما

همه و همه فداى یک نخ معجر حضرت زینب (س).

میدونم اگه برگردن همون راه رو انتخاب میکنن

ما رایتُ الاّ جمیلا ...

خیلى خلاصه ش مى کنم دوستان.

نماز مغرب و عشاء رو کنار شهدا خوندیم،

همون نقطه.

فک کنم همون نمازم فقط قبول شه ...

یه خواهشى از بزرگواران دارم

میشه برا بچه ها دعا کنین؟

دعا کنین بتونیم برگردیم خان طومان و دوستامون رو دوباره ببینیم.

دعا کنین زودتر فتح شه. آخه تیکه هاى دلمون رو اونجا گذاشتیم.

اما

یه روز همین روزا برمى گردیم و انتقام اون روزا رو مى گیریم

و دوباره دوستامون برمیگردن.

اما اینم بدونید هیچ داغى و هیچ دردى و هیچ فراقى به کربلا نمیرسه ...

 @labbaykeyazeinab

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 20:06