تا روز قیامت باید صبر کنم...

ساخت وبلاگ

رد پاهایی که...

وقتی افغانستان رفتیم اوایل بود و در هرات مشغول خانه ساختن بودیم. همه جا خاکی بود و ماهم با گِل خانه درست می‌کردیم. یک روز که کمی هوا بهتر بود تند تند همگی با بچه‌ها گِل لگد میکردیم بشکل مکعب در می‌آوردیم دیوار می‌چیدیم و خیلی خوشبحالمان میشد که گِل‌ها کمی میگرفت و بعد باران می‌آمد ولی اگر به محض چیدن گِل‌ها باران می‌آمد همه‌ی زحمت‌هایمان را می‌شست و با خودش می‌برد. یک روز وقتی باران بند آمده بود رفتیم بیرون مشغول کار شوییم. رضا پاهای گرد و بلندی داشت مثل دستهایش. پای برهنه می‌دوید کار میکرد. آن روز رد پاهایش همه جا روی گِل‌ها مانده بود. چند روز بعد که پنهانی به ایران آمد و جگرم می‌سوخت و چشمهایم خون می‌بارید، رفتم داخل حیاط و رد پاهایش را دیدم.دورشان سنگ چیدم که خراب نشوند. روزها و شب‌ها می‌رفتم کنار رد پاهای رضا می‌نشستم و گریه می‌کردم. حالا چه کار کنم که هیچ رد پایی از او ندارم. پنجشنبه‌ها دلم به قبر خالی‌اش خوش است.به رویش که ندیدم و تا روز قیامت باید صبر کنم...

(مادر سردار شهید حجت)

کانال سردار شهید حجت

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 20:06