خاطره از شهید هادی ذوالفقاری

ساخت وبلاگ

مؤسسه‌ای در نجف بود، به نام اسلام اصیل، که مشغول کار چاپ و تکثیر جزوات و کتاب بود. من با اینکه متولد قم بودم اما ساکن نجف شده و در این موسسه کار می‌کردم.

اولین بار هادی ذوالفقاری را در این موسسه دیدم. پسر بسیار باادب و شوخ و خنده‌رویی بود. 

او در موسسه کار می‌کرد و همان جا زندگی و استراحت می‌کرد. طلبه بود و در مدرسه کاشف الغطا درس می‌خواند. 

من ماشین داشتم. یک روز پنجشنبه راهی کربلا بودم که هادی گفت: داری می‌ری کربلا؟ 

گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفیق‌ها می‌ریم. راستی جا هم داریم، تو نمی‌خوای بیای؟!

گفت: جدی می‌گی؟ من آرزو داشتم هر شب جمعه برم کربلا. 

ساعتی بعد باهم راهی شدیم. ما توی راه با رفقا می‌گفتیم و می‌خندیدیم. شوخی می‌کردیم، سر به سر هم می‌گذاشتیم اما هادی ساکت بود. 

بعد اعتراض کرد و گفت: ما داریم برای زیارت کربلا می‌ریم. بسه، انقدر شوخی نکنید. 

او می‌گفت اما ما گوش نمی‌دادیم. 

برای همین رویش را از ما برگرداند و بیرون جاده را نگاه کرد. 

به کربلا که رسیدیم، ما با هم به زیارت رفتیم. 

اما هادی گفت: اینجا جای زیارت دسته جمعی نیست. هرکی باید تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نمی‌گذاشتیم و کار خودمان را می.کردیم! 

در مسیر برگشت، باز همان روال را داشتیم. شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم.

هادی گفت: من دیگر با شما نمی‌آیم ، شما قدر زیارت امام‌حسین( علیه‌السلام ) را آن هم در شب جمعه نمی‌دانید. 

اما دوباره هفته‌ی بعد که به شب جمعه می‌رسید از من می‌پرسید کی می‌ری کربلا؟ 

هادی گذرنامه‌ی معتبر نداشت، برای همین، تنها رفتن، برایش خطرناک بود. دوباره با ما می‌آمد و برمی‌گشت. 

اما بعد از چند هفته‌ی دیگر به شوخی‌های ما توجه نداشت. او برای خودش مشغول ذکر و دعا بود. 

توی کربلا هم از ما جدا می‌شد. خودش بود و آقااباعبدالله(علیه‌السلام). 

بعد هم سرساعتی که باهم معین می‌کردیم می‌آمد کنار ماشین. روزهای خوبی بود. هادی غیر مستقیم خیلی چیزها به ما یاد داد.

شهید هادی ذوالفقاری مدافع حرم

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 3:20