چهار روز بعد از عروسی به سوریه رفت. نگفت کجا میرود تا نگران نشوم. دفعات قبل(زمان نامزدی) که به مأموریت میرفت مانعش میشدم؛ اما آخرین بار یک ندایی به من گفت جلویش را نگیر، نمیتوانستم مانعش شوم به او گفتم به خدا میسپارمت و حالا افتخار میکنم که همسرم در راه اسلام فدا شد.
من تک فرزندم و روزهای سختی را گذراندم. با یاد خدا و نماز، صبوری میکنم. به خدا فکر میکنم و آرام میشوم. گاهی خوابش را میبینم با او حرف میزنم. دوست داشتم از من شفاعت کند. آخرین بار حرفهایم را به او نزده بودم. خواب دیدم به هادی میگفتم آن دنیا به یادم هستی؟ با لحن خنده صدایم کرد فاطمه! در خواب میدانستم شهید شده گفتم: "هادی مرا شفاعت می کنی؟" گفت: "بله از تو شفاعت میکنم" این را گفت و از خواب بیدار شدم.
درک چنین شرایطی خیلی سخت است. گاهی میگویم چرا هادی با این سن کم تنهایم گذاشت...
می گویند هادی وهب زمانه است، مردم مرا با عروس قاسم و وهب نصرانی مثال میزنند میگویند چه سعادتی بود روز حضرت قاسم، هادی شهید شد. به خودم می گویم خدا چه سعادتی به من داد که همسر شهید شدم. همسرم ششم محرم شهید شد و روز تاسوعا به خاک سپرده شد. مدام صحرای کربلا جلوی چشمانم است. خودم را با بانوان کربلا مقایسه میکنم. زمزمهام جمله "امان از دل زینب است".
(همسرشهید هادی شجاع)
داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 168 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 9:51