زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. بوی باروت میداد و سر و رویش غرق در خاک بود.با همه این اوصاف، از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و همسفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنتآمیز گفتم: "عجب جلسه خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوههاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک روی سر و صورتت نشسته!".
زهرا و سارا ریز خندیدند. اما حسین انگار که اصلا لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: "اصلا به جلسه نرسیدیم.
اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظهای که پامون رو از رو این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحین ریختن اینض دور و بر. همه جا رو محاصره کردن....
گزیدهای از کتاب خداحافظ سالار
خاطرات سرکار خانم پروانه نوروزی
همسر شهید حاج حسین همدانی
سی روز سی شهید ۷
سردار شهید حسین همدانی مدافع حرم
داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 15:41