ماه رمضان بود. قرار شد آقاجواد برند سوریه.
یڪ روز از خانه پدرش آمد و به من گفت: خانم ..مامانم میگد ماه رمضان را نرو سوریه.
گفتم :خوب طوری نیست خوبه پیشمون باشی، بعد از ماه رمضان برو.اون شب رفتیم مهمونی..بعد هم رفتیم شهدای گمنام ڪوه سفید. فردا صبح ڪه ازخواب بیدار شد گفت: من میرم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه گفت: من دیشب به شهدا گفتم نمی خوام ماه رمضان را برم سوریه. ولی حالا پشیمون شدم و'رفتم پیششون و گفتم هر طورحضرت زینب صلاح میدوند و 6ماه رمضان هم رفتند سوریه و11هم به شهادت رسیدند.
راوی:همسرمعززشهید
@Javad_mohammady
داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 266 تاريخ : چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت: 13:56