داستان یک مدافع حرم ۳

متن مرتبط با «زندگی در کنار خانواده همسر» در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ نوشته شده است

یکی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود

  • خاطره همسر شهید: یکی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود . بین قطعه ها قدم می زد و سن شهدا را نگاه می کرد  یک بار بهش گفتم : محمد ما که بمیریم چون من از دختر شهید هستم من را قطعه خانواده شهدا دفن , ...ادامه مطلب

  • ازنوشته های شهیداحمدمشلب درفیسبوک

  • ازنوشته های شهیداحمدمشلب درفیسبوک هرگز شخصیتت رابراےکسی عوض نکن  کسےکه ازذات تو خوشش نیامد پس اولایق تونیست @AHMADMASHLAB1995, ...ادامه مطلب

  • شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره

  • رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش نکردند. نه شهید علی بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و حق رفاقت را بجای آورد و نه آقا نوید. هرکاری از د, ...ادامه مطلب

  • زندگی باهاش بهم مزه میداد

  • تازه از سربازی برگشته بود و حدود20 سالش بود که اومدن خواستگاریم ... هنوز کاری هم پیدا نکرده بود... یادمه مراسم خواستگاری بابام ازش  پرسید... " درآمدت از کجاست؟؟ گفت:من روی پای خودم هستم و  از هر جا ک, ...ادامه مطلب

  • یا حیدر

  • جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسید, ...ادامه مطلب

  • زندگی نامه شهید محمد کیهانی

  • در بیستمین روز از آذرماه  سال ۱۳۵۷ در خانواده ای مذهبی در شهر اندیمشک به دنیا آمد او پنجمین فرزند خانواده بود. از دوران نوجوانی وارد مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) شد و در بسیج نوجوانان ثبت نام کرد،, ...ادامه مطلب

  • هدیه یک همسر شهید به حضرت زینب‌(س)

  • به گزارش مشرق، شهید محمد بلباسی یکی از ۱۳ پاسداری بود که در نبرد خان طومان به درجه رفیع شهادت رسید؛ شهید والامقامی که هنوز فرزند کوچکش زینب را ندیده بود. همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی در اینستاگرام, ...ادامه مطلب

  • همسران شهدا

  • نم باران، عطرِ خاک را بلند کرده بود. با قدم‌های آهسته رفت قطعه ۵۳، میعادگاه همیشگی‌اش. نسیمی ملایم بین سربندها خوش رقصی می‌کرد. نفس عمیقی کشید. بوی عطر عود و گلاب می‌آمد. سر مزارِ شهید رسول خلیلی ما, ...ادامه مطلب

  • چقدر این بچه شجاع است...

  • ناظم مدرسه گفت: چقدر این بچه شجاع است... روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه می‌گوید اجازه می‌دهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال می‌کند و بعد‌ها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چ, ...ادامه مطلب

  • باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که می‌خواست، رسیده بود

  • بخشی از کتاب دلتنگ نباش : روح‌الله همیشه به زینب می‌گفت: «بیا برای خودمون   باقیات     الصالحات   جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.» به حال پدر و مادر امام‌خمینی غبطه می‌خو, ...ادامه مطلب

  • چقدر جایت میان مـا خالیـست . .

  • امــروز . . . روز میــلاد تـوست  ؛  و ما تمام دلتنگی ‌هایمان را بہ جایِ تو در آغوش می‌کشیم   چقدر     جایت     میان   مـا خالیـست . . . پاسدار مدافـع حــرم شهید محمود نریمانی سالروز ولادت @modafeonharem, ...ادامه مطلب

  • در هر شرایطی خدا مواظب ما هست

  • یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: پر بغل بابا  و فاطمه به آغوش او پرید.  بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما ا, ...ادامه مطلب

  • با قاب عکس و چفیه پدرم صحبت می‌کنم

  • دختران شهیدان «بلباسی» و «رجایی‌فر» از پدرانشان می‌گویند؛ با قاب عکس و   چفیه     پدرم     صحبت   می‌کنم حالا بعد از شهادتشان خیلی وقت ها با قاب عکس و بیشتر با لباس و چفیه شان صحبت می کنم. مطمئن هستم پدرم صدایم , ...ادامه مطلب

  • مادر «بى محمودرضا» بود

  • راوی:احمد رضا بیضایی  برادر شهید محمود رضا بیضایی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. یادم هست که زن صاحبخانه میگفت: « بچه را آورده اند خانه.» اما درست یادم نیست چه کسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببینم.  وارد اتاق, ...ادامه مطلب

  • در" باغ شهادت را نبستند..

  • "این که آرزوی شهادت, داشته باشی کافی نیست... کسی شهید میشود، که هم پایش به "دنیا" گیر نباشد ، هم دلش ... "نیت" شهادت" از دل ست... و الا "در" باغ شهادت را نبستند,... @ra_sooll, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها