بسیجى شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا؛
فتنه ٨٨ خیلى فکرش درگیر بود. چند روزى تهران رفت و برگشت. مرتب اخبار و روزنامه میخواند. یک روز در خانه دیدم، میخی روى درب کمدش میکوبد. گفتم: "چه کار میکنى"؟ در جواب گفت: "بشین نگاه کن".
میخ را که کوبید، لباس پلنگى ت از رگال لباسهایش برداشت و به میخ آویزان کرد. پوتین، جوراب و کتهایش را هم آماده پایین لباسها گذاشت.
وقتى سوال کردم، این کارها برای چیست. در جواب گفت: "آماده آمادهام که اگر امام خامنهاى حکم دادند براى مقابله لحظهاى هم دیر نشود و به موقع برسم". همیشه چشم و گوشش به دهان آقا بود.
@labbaykeyazeinab
داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 16:15