نحوهء شهادت شهید علیرضا بریری به روایت یکی از همرزمان

ساخت وبلاگ


تو منطقه خان طومان علیرضا مردانه و شجاعانه جنگید. حتی به سرداران اونجا هم گفتم، علیرضا و دوتا مدافع حرم دیگه با رشادت‌هاشون این چند مدت خط رو نگه داشتند.

چند روز قبل از شهادت یه ترکش خورده بود. می‌گفت ناصر (اسم مستعار فرمانده گردان) ببین باز من لایق نبودم.

حقیقتا عاشق شهادت بود. نه به حرف باشه! نه! به عمل...

خان طومان کمین خوردیم. جنگ سختی شد. آتش بسیار مهیب..

علیرضا صدام زد ناصر، حبیب مجروح شده. به حالت خیز اومدم پایین پاش. فاصله ما باهم کلا پنج شش متر بیشتر نبود. آنقدر آتش دشمن سنگین و در تیررس دشمن بودیم که نمی‌تونستم بلند شم برم بالای سرش.

از همون پایین پا، مچ پای حبیب رو گرفتم، دیدم هنوز بدنش گرمه.

علیرضا گفت ناصر اگه چند متر بریم عقب یه ساختمان هست. می‌تونیم موضع امنی بگیریم و مجروح رو درمان کنیم.

به هر قیمتی بود باید می‌آمدیم سمت عقب. گاز استریل و باند رو گذاشتم رو زخم حبیب. علیرضام یکی از بچه‌های زخمی فاطمیون رو که خیلی هم وضعش مساعد نبود گرفت راه افتادیم. 

یه چند متری که اومدیم دیدم علیرضا صدام میزنه ناصر ناصر، کابلی و کلی از بچه‌ها اینجا افتادن رو خاک.

گفتم وضعیتشون چطوره. گفت کابلی هنوز نفس می‌کشه. 

علیرضا گفت ناصر من می‌مونم تو برو.

من مثل علیرضا حقیقتا کم دیدم. یکی علیرضا، یکی شهید سالخورده. این دوتا بی‌نظیر بودن. هم از نظر ایمان و هم از نظر شجاعت.

علیرضا گفت برو ماشین بفرست ما شهدا و مجروحان رو بیاریم. اصرار اصرار...

چاره ای نبود ارتباط با عقبه نداشتیم.

راه افتادم، یه گردنه کوچیک بین ما فاصله بود. اومدم عقب کل فاصله ما باهم صد تا دویست مترهم نبود.

محمدبلباسی و رجایی‌فر واقعا شجاع بودن. ماشین و بی‌سیم روگرفتن راه بیفتن. یک بار دیگه از پشت بی‌سیم با علیرضا هماهنگ کردم. گفت بفرست ماشین بیاد وضعیت آرومه، راه افتادن. 

از پشت بی‌سیم صداشونو می‌شنیدم. علیرضا می‌گفت محمد گردنه رو رد کن. اونجا بیا. حتی گفت ماشین رو سروته کن، دنده عقب بگیر.

یک دفعه تو همین حین دوباره آتیش دشمن شروع شد. آتش واقعا مهیب بود و وسیع. یکی یکی دیگه صدای بی‌سیم‌ها قطع می‌شد. علیرضا، محمد و رجایی فر...

ساعت یک نیمه شب 17 اردیبهشت علیرضا، محمد و رجایی‌فر به آرزوشون رسیدن.

تحمل نکردم. راه افتادم اومدم نزدیکشون رو بلندی. اما نمی‌شد کاری کرد. نمی‌شد حتی پیکرشون رو برگردوند. 

تا چهار و نیم صبح هر چه تلاش کردیم نشد.

اول صبح دوباره نیروهای دیگه اومدن وارد عمل شدن، نشد. تا غروب... اما نشد...

و شرمنده‌ام که من برگشتم و زنده‌ام اما بچه‌های شما پر پر شدن و نتونستیم حتی پیکرشون رو برگردونیم...


داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 190 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 0:38