خداحافظ بابای خوبم

ساخت وبلاگ

فاطمه؛ دختر شهید رحیمی 

خداحافظ بابای خوبم      

تمام روز به انتظار غروب می‌نشست تا وقتی بابا در می‌زند در را به روی او باز کند. تمام عشق بابا هم همین بود که دختر یکی یک دانه و ته تغاری‌اش در را به رویش باز کند تا با دیدن چهره معصومش خستگی یک روز کار کردن از تنش بیرون برود. گاهی آنقدر با دختر کوچک و قشنگش بازی می‌کرد که استکان چایی که توی سینی منتظرش بود سر می‌شد. فاطمه دوست داشت بابا برای همیشه در کنارش باشد. روزی که بابا گفت می‌خواهد به سوریه برود انگار دنیا روی سر فاطمه خراب شد. با اینکه فاطمه درک درستی از جبهه و جنگ نداشت. ولی حسی کودکانه به او گفت که بابا می‌خواهد به یک سفر دور و دراز برود. احساس کرد دستی می‌خواهد بابا را از او بگیرد. برای همین با گریه و التماس از بابا خواست که او را هم با خود ببرد. بابا هم که نمی‌خواست دل دخترش را بشکند به او نه نگفت. سپیده صبح که فاطمه خواب بود، بوسه‌ای روی صورتش جا گذاشت و رفت. آخر طاقت شنیدن صدای گریه او را نداشت. وقتی فاطمه که بیدار شد دید بابا بدون خداحافظی رفته همه وجودش غرق در غصه شد. مادر او را در آغوش گرفت و گفت: بابا زود بر می‌گردد. آری  مادر راست می‌گفت که بابا خیلی زود برگشت. اما نه با پای خود بلکه روی دوش ملائک. برگشت تا همیشه در کنار فاطمه باشد. حالا فاطمه هر وقت دلتنگ بابا می‌شود با شاخه گلی زیبا به سر مزارش می‌رود و یک دل سیر با او حرف می‌زند.

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : خداحافظ, نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 195 تاريخ : جمعه 28 مهر 1396 ساعت: 19:43