یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم

ساخت وبلاگ

من و رضا از مشهد باهم آشنا شدیم

و تو آموزشی کنار هم بودیم مثل دو تا داداش

خبر شهادت رضا رو من به خانوادش دادم

رضا بچه هرات بود و لهجه خیلی قشنگی داشت

خیلی هم شوخ بود

تو آموزشی و حتی منطقه..

تو گوشیش خیلی با هم عکس داشتیم

ولی هیچوقت فرصت نشد ازش عکس ها رو بگیرم

و گوشیش افتاد دست مسلحین...

وای..

بخدا تو خونشون معجزه دیدم

وقتی خبر شهادت رو رفتم بدم.

وقتی رضا و بقیه بچه های یگان ویژه تو بصرالحریر محاصره شدن

و شهید شدن پیکرهای همشون افتاد دست تروریست ها ماهم شرمنده شدیم

حدود یه ماه بعد عملیات برگشتم مرخصی

و یه شماره از رضا داشتم که مال داداشش بود

همیشه این ننگ روپیشونیم هست و هیچ‌وقت خودمو نمی بخشم چون نتونستم برم کمکشون

اخه من چندین کیلومتر دورتر از بچه‌ها بودم و خودمون تو محاصره

بیسیم هم  شارژ نداشت و از بقیه خبری نداشتم

وقتی برگشتم مرخصی به شماره داداش رضا زنگ زدم

و گفتم من یکی از دوستان رضا هستم

و شما خبری از رضا دارید؟

داداشش از طرز صحبت من فهمید

و سریع گفت اگه خبری ازش داری بهم بگو

چون الان دوماه میشه رضا زنگ نزده و نگرانش هستیم

حدود ساعت های 11 شب بود که با داداش رضا صحبت میکردم

و بهش گفتم تو مرد هستی و تحمل خبر بد رو داری

و بهش گفتم جریان عملیات و اینکه رضا مفقودالاثر شده

اونم گفت تو رو خدا پاشو بیا خونمون یا من بیام دنبالت ،

که من آدرس گرفتم با موتور رفتم نزدیک خونشون

و زنگ زدم گفتم بیا بیرون

آمد و از دور که دیدم انگار خود رضا رو میبینم

اخه خیلی شبیه ش بود ...

با التماس ازم خواست برم تو خونه پیش مادر رضا

'اما واسه من خیلی سخت بود چون نمیدونستم چطور خبر رو بگم

رفتم تو خونه و عمو و داماد رضا و داداشش تو خونه بودن

و ازم خواستن که بگم چی شده

خداروشکر کردم که همه مرد هستن

و میتونم با جرات بگم چطوری شهید شد

اما خیلی زود مادر و خواهر شهید از طبقه بالا اومدن با گریه

زبونم بند اومده بود چون گریه یه خواهر و مادر رو میدیدم که تحملش خیلی سخت بود

قبل اینک چیزی بگم

مادر شهید جلوی در خونه در حالی کمرش خم شده بود

و گریه میکرد گفت :

پس خواب من واقعیت داشته؟

گفتم مادر چه خوابی؟

گفت دو ماه پیش خواب دیدم

که تو خونه تنها نشستم و رضا با یه لباس سفید و یه سینی خرما اومده جلوی در اتاق

و با خنده میگه بیا مادر جان خرما بخور...

بخدا قسم وقتی مادر رضا این حرف زد نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم

و یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم

همیشه با خودم فکر میکنم که چه گناه بزرگی کردم

که الان پیش رفیقام نیستم و ....

راوی :رفیق و همرزم شهید بی سر  بصرالحریر 

رضا سروری

مزار بهشت رضا(مشهد)

@bosrolharir_dara

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 185 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 8:03