امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم

ساخت وبلاگ

او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.»

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد.

وحید نومی گلزار در پنجمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۱در شهر تبریز به دنیا آمد.  و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش دارد. در آن روز که وحید متولد شد، کسی نمی دانست این فرشته ای است از یاران امام حسین (ع)، آمده تا درس عاشورا را برای مان تدریس کند , و بفهماند که " کل یوم عاشور " است. کسی نمی دانست کودکی که به دنیا آمده، قرار است به کاروان امام حسین (ع) بپیوندد. وحید در عربی به معنی تنها، یکتا، و جدا از دیگران، گویی سرنوشت اسمی را از اول برای وحید انتخاب کرده بود که از روز تولد او خاص ترین بنده خدا باشد، و چه سرنوشتی...

وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس می خواند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام می رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا می کند. وحید از آن بچه هایی بود که بیشتر از سنش می دانست و شناختش از دنیای اطراف بیشتر بود. رشد وحید در خانواده به گونه ای بوده که مطابق فرامین اسلامی بود. تقید به حلال و حرام در خانواده وحید یک اصل اساسی بود. و این عامل در عاقبت به خیری وحید نقش موثری داشته است. بعد از دریافت مدرک دیپلم راهی خدمت مقدس سربازی می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی برای ادامه تحصیل در رشته آی . تی که پیش نیاز آن زبان بود وارد دانشگاه مولتی مدیا (MMU) کشور مالزی می شود. حدود یک سال و نیم در کشور مالزی بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی  به ایران بازمی گردد. در پالایشگاه بندر عباس کارمند رسمی شرکت پخش فراورده های نفتی،  بازرس جایگاهای  cngو کارت هوشمند سوخت شرکت نفت می شود. پدر و مادرش بارها وحید را در حال نماز و راز و نیاز باخدا می دیدند که بسیار شور و شوق داشته و با طرز عجیبی گریه می کند و با خدا حرف می زند. همیشه حرف هایش به خداشناسی و یا آیات قرآن ختم می شد.

وحید بیست و سوم دی ماه سال 88 در یک مراسم بسیار ساده و خصوصی با دختر عمه‌اش عقد می کند. در کل دوران نامزدی اش اصلاً همسرش را نمی‌بیند، وحید بندر عباس و همسرش تبریز، در طول این دوران فقط از طریق تلفن با همسرش در ارتباط بود. سه ماه بعد از عقد، مراسم عروسی نگرفتند، فقط یک شام دورهمی که کل فامیل بودند و بعد از آن برای شروع یک زندگی مشترک با همسرش به بندر عباس به خاطر مسایل کاری رفت. یک روز ناراحت از سر کار به خانه می آید و مستقیم می رود در آشپزخانه و وسایل را جدا می کند، نصف وسایل را برمی دارد. همسرش می گوید : « وحید این وسایل را چه کار میخواهی بکنی؟ »  می گوید: «دوستم تازه ازدواج کرده در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل آنهایی که ازنظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم. (در بندر عباس به دختر جهیزیه نمی دهند، همه وسایل را از اول باید یا عروس و داماد باید خودشان بخرند و یا از کهنه ها و قدیمی های دوست و آشنا استفاده کنند.) دو سه روز بعد پدر زن و مادر زن وحید از تبریز به بندر عباس می روند. زودپز نداشتند تا برایشان غذا درست کنند، مادر خانمش با تعجب می گوید: «جهیزیه ات که زودپز بود آن را بیاور تا غذا درست کنیم.»

همسر وحید می گوید: «وحید نصف وسایل را جمع کرد و به دوستش که تازه ازدواج کرده داد.» در آن مدتی که در بندر عباس بودند این کار وحید سه مرتبه تکرار می شود.حتی موتورش را به یکی از دوستانش می بخشد تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. حاصل زندگی مشترک وحید آرتین کوچولو است. آرتین یک اسم ترکی به معنای پاک و مقدس و روزی آور است.  وحید به خاطر معنای آرتین ان را برای پسرش انتخاب کرد. ارتین اصل زندگی اش بود. همیشه آرتین پسرش را آرتین خدا صدا میزد و حتی در وصیت نامه اش هم آرتین خدا نوشت و اعتقاد داشت پشت و پناه و پدر واقعی ارتین خداوند است. همیشه به شوخی می گفت من ماندنی نیستم، من شهید خواهم شد، قیافه ام شبیه شهداست. و آن قدر این حرف را تکرار کرده بود که حتی همسرش هم به شوخی و خنده با او همکلام می شد و می گفت: «وحید قرار است شهید شود.» تمامی کارهایش را به یک اندازه وارد می شد، و بقیه  را می سپرد به خدا. اعتقادش این بود که همه کارها دست خداست و به این مسئله باور و ایمان قلبی داشت. گذشت زیادی داشت. وقتی با او برخورد نامناسبی انجام می شد، می گفت: «عیبی ندارد، فکر می کند من نفهمیدم، اما بگذارید دلش خنک شود!»

وحید یک محقق بود. برای تمام صحبت هایش از قرآن دلیل و شاهد می آورد و همه این مباحث را بدون اینکه کلاس رسمی یا دوره‌ای شرکت کرده باشد، صرفاً با مطالعات خود مطرح می کرد و به بحث می پرداخت. مسائل عقیدتی را بدون مطالعه قبول نمی کرد! همیشه در حال تحقیق بود و هر حرفی ، بخصوص مطالب عقیدتی را ، قبول نمی کرد مگر اینکه در مورد آن پژوهش کند و به حقیقت ماجرا پی ببرد. وحید بسیار صادق و  ساده بود. با آن سادگی دلش بود که می توانست با خدا ارتباطی عمیق برقرار کند. وحید اخلاق خوب و چهره ی همیشه خندانش داشت. دست و دلباز و اهل کمک به مردم بود. همیشه با حق بود، ولی هیچ وقت به کسی بی احترامی نمی کرد حتی اگر حقش ضایع می شد. احترام به بزرگتر را واجب می دانست.

با شروع جنگ و نابسامانی ها در منطقه و توهین و اهانت گروه های تروریستی، تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه ، وحید برای دفاع از حرم تصمیم به رفتن می گیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را می زند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت می کنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمد  درآمد خوبی داشت ، و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد.  وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...رامی بیند،  می گوید : « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر  انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.»

هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش می شودکه بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمی تواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که می شناخته می رود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید می شود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق می رود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره می تواند در یکی از جیش های عراق پذیرش میشود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود. صبح خیلی زود بیدار می شود، همه کارهایش را انجام می دهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار ارتین را به آرایشگاه می برد. و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام همسرش می گوید : « خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید می گوید : « انشالله این دفعه که از مشهد برگشتم بدون وقفه به مشهد می رویم.» با همسرش به محل اعزام می رسند، المیرا همسرش تا ته خیابان نگاهش می کند، وقتی می خواهد سوار ماشین شود آرتین بلند داد می زند بابایی وحیدم و وحید از دور با او خداحافظی می کند. المیرا دوست نداشت آن لحظات تمام شود. دوست نداشت به خانه برود. اصلا دوست داشت زمین و زمان را نگه می داشت و در آن لحظات فقط به وحید نگاه می کرد. آخرین تماس با همسرش درست نیم ساعت قبل از شهادتش بوده، احوالپرسی می کند و به المیرا می گوید: «مراقب خودت و آرتین باش و مرا حلال کنید.» چون صدا قطع و وصل می شده المیرا نتوانست درست با او صحبت کند و حتی فکرش را هم نمی کرد که شاید نیم ساعت دیگر، نتواند برای همیشه وحیدش را ببیند.

وحید مدتی در عراق بود از دنیا و متعلقاتش چشم می پوشد. حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهرش  قرار می دهد و از او می خواهد در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد، وحید راهی ایران می شود، ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی قرار می دهند، وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح می دهد و از مرز، باز هم راهی منطقه برای مبارزه با تکفیری ها می شود. در مدت کمی هم که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود. در آنجا هم نمی‌توانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که منتظر می شدند که داعش حمله کند سپس آنها دفاع نمایند که وحید همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. تا این که فرمانده‌شان به او گفته بود: «اگر بیست مرد جنگی مثل شما داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم.» بسیار اتفاق می افتد بسته های امدادی آمریکایی ها که برای داعش از بالگرد هایشان می انداختند به دست نیروهای جبهه مقاومت می رسید، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه کاربرد ابزارها را برای‌شان ترجمه کند.

بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دوره های عالی نظامی را گذرانده اند از وحید درس می گرفتند. می دانست که چطور از یک سلاح می شود بهره بهتر برد. چگونه می شود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمی شناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.» وحید تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشته. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعشی ها خودشان را به وحید می‌رسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند.

بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند، چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانه ای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود، وحید با شهادت خود اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد.

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : امروز,کربلا,همین,جاست,دیگری, نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 225 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 3:50