یک دسته گل برای بابا

ساخت وبلاگ

محمد رسول فرزند شهید صحرایی

اسم محمد رسول را خودش برای او انتخاب کرد. علاقه او به محمد رسول در این دنیا بیشتر از همه چیز بود. دلش می‌خواست بزرگ شدن و قد کشیدن او را ببیند. دلش می‌خواست اولین روز مدرسه محمد رسول را تا مدرسه همراهی کند. برایش کتاب و دفتر بخرد و با یک شاخه گل او را راهی کلاس درس کند. بهترین موسیقی دنیا از نظر او صدای خنده‌های محمد رسول بود. حالا محمد رسول قاب عکس بابا را در آغوش گرفته و دلتنگ مهربانی‌های بابا است. تصویری از غم و اندوه بر چهره معصوم  محمد نقش بسته. مادر با مهربانی او را در آغوش می‌گیرد و خاطرات بابا را برایش تعریف می‌کند. از اولین روزی که بابا قنداقه محمد رسول را به آغو گرفته بود. از ذوق و شوق او وقتی که اولین بار بابا را صدا می‌زد و بابا بابا می‌گفت. مادر به او می‌گوید بابا به آسمان‌ها رفته و همنشین فرشته‌ها شده. محمد رسول می‌گوید کاش بال داشتم و به آسمان می‌رفتم و پیش بابا می‌رفتم. مادر می‌گوید یک روز همه ما پیش بابا می‌رویم ولی تا آن روز باید مثل او خوب و مهربان باشیم. محمد رسول اشک چشمش را پاک می‌کند و از مادر می‌خواهد که او را سر مزار بابا برد. می‌خواهد به گلزار شهدا برود تا با پدر حرف بزند. می‌خواهد از او بخواهد که به خوابش بیاید و یک بار دیگر او را در آغوش بگیرد. می‌خواهد به بابا قول بدهد تا روزی که پیش او بیاید خوب و مهربان می‌ماند و یاد او را در خاطره‌ها زنده نگه می‌دارد. محمد رسول با دستان کوچکش یک دسته گل زیبا از باغچه می‌چیند و برای بابا هدیه می‌برد. همان گل‌هایی که بابا با دستان خودش در باغچه کوچک خانه کاشته بود. 

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 246 تاريخ : جمعه 30 تير 1396 ساعت: 19:14