خاطره اى از شهید مدافع حرم ابوذر غواصى به روایت یکى از همرزمان

ساخت وبلاگ

بسم رب الشهداء

۱۳ فروردین بود. طبق رسم و رسوم بچه ها اون روز رو میخواستن یه مقدار تفریح کنند. من هم تصمیم نداشتم برم سنگر (اسلحه دوربین دار اشتایر). ولی بعد از نماز صبح یه حسی بهم گفت برو. اونقدر پاک نیستم که چیزی بهم الهام شده باشه اما امدادهای غیبی و کمک آقا امام زمان (عج) بود.

خلاصه صبحانه مختصری خوردم و رفتم تو سنگر. تقریبا۳۰ دقیقه باید پیاده می رفتم. رسیدم به سنگر و طبق معمول دراز کشیدم رو پشت بام پشت دوربین و معبری که همیشه تکفیری ها از اونجا عبور می کردند زیر نظر داشتم. معمولا روزی ٧ - ٨ نفر از اونجا رد می شدند.

اما اون روز حوالی ظهر بود دیدم که تردد تکفیری ها زیاد شده. یه مقدار که دقت کردم دیدم همشون به تیربار مسلح هستند و هیچ کدومشون بر نمی گردند. همه دارن میان طرف ما و پشت دیوار کارخونه موضع میگیرن.

با این که شکار زیاد داشتم اما چون فهمیدم یه خبرهایی میشه شلیک نکردم. فرمانده گردان رو پیج کردم که سریع بیا جای من. اومد، گفت: چی شده؟ براش ماجرا رو تعریف کردم و خودش تو دوربین دید. سریع به همه بچه ها آماده باش داد. با تدبیر به جای فرمانده دست پیش گرفتیم.

تو همین گیر و دار بودیم که بارون خمپاره و کپسول شروع شد. دیگه اصلاً صلاح نبود اونجا بمونم اومدم پایین و رفتم تو یکی از سنگرها (خونه ها) که بچه های شیراز مستقر بودن.

همه مثل شیر آماده بودند و رجز می خوندند. از پشت همون سنگر بچه ها داشتن قبضه خمپاره رو آماده میکردن که توپ ۲۳ میلیمتری دشمن شروع کرد منطقه رو شخم زدن.

گلوله های انفجاری ...

یا زهرا [سلام الله علیها]

دو تا از بچه ها با ترکش همون گلوله ها از ناحیه سر و سینه مجروح شدند. اونها رو بردند عقب.

قبضه چی خمپاره تنها مونده بود. به من گفت: بیا اینا رو پوست بگیر (یعنی از قوطی در بیار و آماده شون کن). تند تند پوست می گرفتم و بهش می دادم اونم امان نمی داد ماشاءالله. 

کار اینجا که تموم شد رفتیم تو خونه

متوجه شدیم فرمانده گردان با دو تا از بچه ها رفتن تو خونه هایی که مابین ما و دشمن بود برای کمین. از اونجا دید خوبی داشتن و دشمن بیشتر تو تیررس بود. بلاخره تکفیری های لعنتی اومدن. جنگ رو در رو در گرفت. این قدر تعداد شلیک ها بالا بود که من نشسته بودم فقط برای بچه ها خشاب پر می کردم. حدود یک ساعت درگیر بودیم تا اینکه دشمن با تلفات بسیار زیاد مجبور به عقب نشینی شد.

کم کم جو آروم شده بود اما هر لحظه امکان درگیری مجدد وجود داشت. حدود ۴۰۰ متر با دشمن فاصله داشتیم.

دیگه غروب شده بود که فرمانده با یکی از بچه هایی که رفته بودن جلو، برگشت. سراغ ابوذر رو از ما گرفت و ما از اونا سراغ گرفتیم. مگه با هم نبودید؟

گفت: اونجا ۵۰ متری دشمن خونه به خونه درگیر بودیم که دیدیم ابوذر از ناحیه ساعد دست مجروح شده و بهش گفتیم برو عقب، جای خودت یکی رو بفرست. اما ابوذر نیومده بود.

رفتن توی مسیر لابلای علف ها رو گشتن. که اعلام کردند پیداش کردیم. ما فکر کردیم تو یکی از اون خونه ها بوده، اما وقتی بچه ها به ما نزدیک شدند دیدیم که ابوذر رو پشت یکی از اونا بی حال خوابیده.

باور نمی کردیم اون دو نفر فقط گریه می کردند.

دیدیم ابوذر غواصی کسی که هر وقت من می رفتم تو سنگرشون میدیدم قرآن میخونه بر اثر اصابت ۳ گلوله به قفسه سینه شهید شده.

یادش بخیر تو حیاط اون خونه یه قبر کنده بودیم. شب ها می رفت اونجا مناجات می کرد. اینو همه هم سنگرهاش دیده بودند.

اینگونه شد که ابوذر غواصی مقید به نماز شب، قرآن، نماز اول وقت و ...

به اربابش پیوست ...

۱۳ به در خونین هیچ گاه از ذهن من و عزیزانی که آن روز بودند پاک نخواهد شد.

 @labbaykeyazeinab

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 13:00