آخرین دیدار

ساخت وبلاگ

آخرین دیدار

پدرش (شهید محمد حسن قاسمی ) می‌گفت از روحیاتش کاملا متوجه شده بودم که حال و هوای پسرم حال و هوای رفتن است. گاهی در قالب شوخی و خنده می‌گفت: " بابا می‌رم شهید می‌شم برات افتخار درست می‌کنم. ظهر روزی که شهید شد با "یکی از دوستانش ناهار می خوردند او نگاه معنا داری به محمد حسن می اندازد .محمد حسن با خنده به او  می‌گوید: " این آخرین باری است که مرا می‌بینی، پس هرچه می‌خواهی ببین". همان هم شد. همان شب شهادتش رقم خورد.  

امام زمان، محمدحسن را تحویل گرفت.

سوریه که بود هر روز با ما تماس می گرفت. ماموریتش پشت جبهه و در بحث‌های درمانی و تخصص هوشبری بود. می‌توانست در اتاق عمل بماند. ولی هیچ وقت این کار را نمی‌کرد. می‌گفت مجروح را در معرکه باید احیا کرد. خودش تن به بلا می‌داد. به عنوان نیروی رزمی هم می‌رفت و در عملیات شرکت می‌کرد. برای اینکه مادرش متوجه نشود، می‌گفت: "به مادرم بگویید چند روزی جائی هستم که دسترسی به تلفن ندارم." یک شب مادرش نیم ساعت قبل از اذان صبح از خواب پرید. گریه می‌کرد. گفت خواب دیدم هاله‌ای از نور به سمت محمدحسن آمد و او را در بر گرفت و با خود برد و صدایی به من گفت که امام زمان (عج) محمدحسن را تحویل گرفت و فریاد یا صاحب الزمان از هر طرف بلند شد و مردم به من تبریک می‌گفتند. از خواب بلند شدم صدقه در صندوق انداختم و مشغول راز و نیاز و گریه شدم و آرام و قرار نداشتم تا اینکه غروب همان روز خبر شهادتش را به من دادند.

ده روزی بود که خبر شهادتش را اعلام کرده بودند. مادرش خیلی بی تابی می‌کرد. محمدحسن آمده بود به خوابم دختر عمه‌اش گفته بود: "به مادرم بگو اینقدر بی‌تابی نکند، من سه ماه دیگر می‌آیم." همان هم شد. دقیقا سه ماه بعد خبر پیدا شدن پیکرش را برای ما آوردند.

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 125 تاريخ : شنبه 3 تير 1396 ساعت: 12:36