کاملاً مشخص بود ایشان مرد جهاد و شهادت است

ساخت وبلاگ

اعظم السادات علوی همسر شهید جوانمرد، از جوانمردی همسرش میگوید. حرف او حکایت از داستانی دارد که این روزها در گوشه و کنار کشورمان تکرار می‌شود. مردان می‌روند و زنان مردانه می‌ایستند. افتخار برای مردان است و صبر و سکوت برای زنان.  

"هر گلوله دو نفر را شهید می‌کند. شهید و عشقی که در سینه‌اش می‌تپد... و این طور است که من هم با داود شهید شدم".

 ما هر دو در سازمان صدا و سیما کار می‌کردیم و البته بنده هنوز هم آنجا مشغول هستم. اتفاقاً تابستان سال۱۳۷۶ با همسرم در محل کار آشنا شدم. داود متولد سال ۱۳۴۹بود و سال ۱۳۷۶ از سپاه بیرون آمده و در سازمان مشغول شده بود. تا هشتم آذر ماه ۹۴ در حراست و توسعه و فناوری خدمت می‌کرد. در تمام سال‌های فعالیت عضو فعال بسیج و ستاد بحران سازمان بود. حدوداً اربعین یا اواخر صفر سال ۷۶ بود که قرار شد همدیگر را ببینیم و با هم صحبت کنیم. لباس مشکی تنش بود گفت من نوکر اباعبدالله‌الحسین(ع) ‌هستم با لباس عزای آقا خدمتتان رسیدم. وقتی خودش را نوکر آقا معرفی کرد دلم قرص شد که می‌توانم روی معرفت و ایمانش حساب کنم. بعد که بهم محرم شدیم، اولین جایی که رفتیم، بهشت زهرا (س) بود. داود من را سر مزار دوستان شهیدش برد. حدود شش ماه بعد ۲۵ اسفند با هم رفتیم پابوس آقا امام رضا(ع) و دوم فروردین سال ۱۳۷۷ در یک اتاق در طبقه دوم خانه پدری‌اش زندگی‌مان را شروع کردیم.

کاملاً مشخص بود ایشان مرد جهاد و شهادت است. داود جانباز دوران دفاع مقدس بود و یادگاری‌های جبهه و جنگ را بر تن داشت. ۱۳سال بیشتر نداشت که به عنوان نیروی بسیج به جبهه رفت و رزمنده دفاع مقدس شد. مدتی هم در منطقه کردستان با منافقین مبارزه کرد و پس از جنگ به استخدام سپاه درآمد تا سال ۱۳۷۶ که کارمند سازمان شد. همسرم تا مدت‌ها پیگیر کارت جانبازی‌اش نشد. داود تمام سال‌ها خودش را جامانده از قافله شهدا می‌دانست. شهید محمود طاعتی و شهید سیدجعفرمیرمحمدی از دوستان نزدیکش بودند که دوری از آنها برایش سخت بود. همسرم ساکی داشت پر از خاطرات جنگ، نامه‌های دوران جبهه، لباس، پوتین و خیلی وسایل یادگار دوستانش که در تمام مدت با خودش حمل می‌کرد و وقتی من اعتراض می‌کردم که این وسایل به درد نمی‌خورد، می‌گفت اینها تمام زندگی من هستند. 

در مراسم و مهمانی‌ها فقط کافی بود گوش شنوایی را پیدا کند، بلافاصله گریزی می‌زد به خاطرات جبهه. انقدر واقعی خاطرات جنگ را تعریف می‌کرد که فکر می‌کردی درمیدان جنگ هستی و صدای تیر و خمپاره را کامل می‌شنیدی.

داود در هر فرصتی به بهشت زهرا(س) می‌رفت. وقتی برای اولین بار اتاقش را دیدم با تعجب پرسیدم داود مگر اینجا مسجد است؟! دور تا دور اتاق، عکس شهدا چیده شده بود و یک تابلو مزین به اسم خانم حضرت زینب(س) ‌روی دیوار نصب بود. شعری هم زیر آن نوشته شده بود که یک مصرعش خاطرم مانده زینب زینت نام علی است. وقتی به آن تابلو رسیدیم گفت اگر بچه اولمان دختر باشد اسمش را می‌گذاریم زینب و اگر پسر شد حسین.

به همین خاطر اولین فرزندم که به دنیا آمد، از قبل می‌دانستم اسمش زینب است. داود عاشق اسم زینب بود و از روز اول به گونه‌ای صحبت کرد که من دلم نیامد اسم دیگری بگذارم. وقتی زینب به دنیا آمد، داود روی زمین بند نبود. به مراد دلش رسیده بود. دو سال بعد هم دختر دوممان به دنیا آمد و اسمش را صبورا گذاشتیم که ان‌شاءلله از صبرخانم بهره‌مند بشود. توصیه ایشان به بچه‌ها فقط در مورد خواندن نماز و رعایت حجاب بود. زینب ۱۷ و صبورا ۱۵ سال دارد. الان که خوب دقت می‌کنم می‌بینم بیشتر شهدای مدافع حرم یک زینب در خانه دارند.....

ایشان مدت‌ها بود که حرف از رفتن به سوریه می‌زد و من مطمئن بودم که رفتنی است. دو شب قبل از رفتن به داوود التماس می‌کردم نرو. قبل رفتن پیشانی دخترها را بوسید و رفت. داود نگران خانه و زندگی‌اش نبود. من هم نگران نیستم. روزگار می‌گذرد. فقط تحمل نبود او برایم سخت است. داود هشتم آذر ماه ۱۳۹۴ راهی سوریه شد.

از روزی که داود رفت برایم یک عمر گذشت. روزها، شب نمی‌شدند و شب‌ها صبح. دوشنبه که رفت، پنج‌شنبه‌اش زنگ زد. گوشی را جواب دادم صدای داود بود. نفسم بند آمده بود، قدرت حرف زدن نداشتم خودم را جمع و جور کردم،  بغضم را قورت دادم و گفتم داود تو کجایی من می‌دانم رفتی سوریه، ولی داود برگرد من نمی‌توانم این زندگی را بگردانم. گفت الو الو صدا نمی‌آید و قطع شد.  بعدها دوبار دیگر زنگ زد. در مورد بچه‌ها بگویم که صبورا با رفتن پدرش موافق بود و خیلی به او سخت نمی‌گذشت، ولی زینب هربار گریه می‌کرد و می‌گفت بابا قول بده سالم برگردی. انگار رسم صبورا صبوری کردن بود و رسم زینب گریه و دلتنگی.

آخرین بار روز سه‌شنبه‌ای بود که زنگ زد. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دلم نیامد دوباره ناراحتی کنم، خیلی آرام بودم. حال من و حال بچه‌ها را پرسید. اما ناگهان بغضم ترکید و نتوانستم حرف بزنم، گوشی را دادم به زینب و این تماس آخرین مکالمه ما بود.

۲۲ روز از رفتنش می‌گذشت که شهید شد. دوشنبه ۳۰ آذر به شهادت رسید. اما ما چند روز بعد مطلع شدیم. روز شهادتش حالم خیلی بد بود و آرام و قرار نداشتم. شبش خواب دیدم داود آمده و مهمان داریم. حیاط خانه را جارو می‌زد و خیلی خوشحال بود. سه‌شنبه دوباره منتظر تماسش بودم ولی زنگ نزد. چهارشنبه بی‌قرارتر بودم و منتظر، باز هم زنگ نزد و پنج‌شنبه جان در بدن نداشتم! حتی نتوانستم به چهره زینب و صبورا نگاه کنم. با خود می‌گفتم نکند اتفاقی افتاده است. بالاخره خبر دادند که داود در ۳۰ آذر۱۳۹۴ ساعت ۶:۲۰ عصر در منطقه عملیاتی خان طومان در حلب به شهادت رسیده است.

خدا را شکر دخترها خیلی مقاومت کردند؛ آنها از من صبورتر بودند و من همیشه شاکر این صبوری عزیزان دلم هستم. بعد از شنیدن خبر قطعی شهادت داود گفتم تو در این ۲۲ روز توانستی یک وجب از خاک سوریه را آزاد کنی که من بگویم اشکالی ندارد و صبر می‌کنم؟ خلاصه از زمین و زمان شاکی بودم تا روز شنبه که پیکرش برگشت و ما توانستیم در معراج شهدا پیکر پاکش را بعد از حدود یک ماه ببینیم. باشکوه‌ترین لحظه زندگی‌ام بود. چهره داود زیباترین چهره‌ای بود که تا آن لحظه از او دیده بودم. ریش بلند و چهره‌ای پرنور. قداست پیکرش مبهوتم کرده بود. گفتم سلام فرمانده. من از تو رسیدم به باور تو. همانجا مفاتیح را باز کردم و چشمم افتاد به زیارت امین‌الله شروع به خواندن کردم.

 اما دیگر برایم موضوع خاک مطرح نیست. می‌دانم که هدف خاک نبوده است. ما همه سفیران پیام الهی هستیم. خاک معیار داود نبود. حتی اگر همه خاک سوریه به دست آنها بیفتد، وظیفه ما چیز دیگری است. اسلام مرز نمی‌شناسد. پاسبانی از حریم و حرم آل الله لیاقت می‌خواهد و من نمی‌فهمیدم. به داود گفتم چقدر سطحی نگاه می‌کردم و تو چقدر عمیق. من به خاک نگاه می‌کردم و تو به افلاک. وای خدا چه انقلابی درونم برپا شد. شاید حسرت بیدار شدن روز آخر، حسرت پاشیدن آب پشت سر سرباز امام زمان و حسرت آخرین خداحافظی به دلم مانده باشد، ولی خوشحالم که روزهای زیادی را با داود زندگی کردم. گفتیم و خندیدیم و راه رفتیم و گذر زمان را احساس کردیم. روز دوشنبه دقیقاً ۱۹ سال قمری از آشنایی من با داود می‌گذشت که مجبور شدم تمام امید و آرزوهایم را به دست سرد خاک بسپارم و فصل جدیدی از زندگی را تحویل بگیرم. من امروز بیشتر از همیشه داود را دوست دارم و به داشتنش افتخار می‌کنم....

نحوه شهادت داود اینگونه بود که رزمندگان اعزامی از اسلامشهر عملیاتی داشتند که چند تا از بچه‌ها شهید می‌شوند و پیکرشان دست داعش می‌ماند. کمی بعد نیروی کمکی می‌خواهند تا پیکر شهدا را به عقب برگردانند. داود داوطلب می‌شود و هنگامی که پیکر پاک شهید اسداللهی روی دوشش بود از ناحیه شقیقه چپ تیر می‌خورد و به فیض شهادت نائل می‌شود. او را در بهشت زهرا قطعه۴۰ و ردیف ۴۰ دفن کردیم.

سه روز پیکر ایشان دست داعش بود تا توانستند پیکر را بازگردانند.

با شهادت همسرم به یاد حضرت زینب افتادم. عصر عاشورا ابتدا باید از حسین دل می‌کند و بعد از همه عزیزانشان، و بعد رسیدگی به حال یتیمان و بازماندگان. من هم باید پیرو خانم زینب، زیبایی‌های این شهادت را پیدا می‌کردم. هر شهیدی در سینه‌اش زنی را به میدان می‌برد و هر گلوله دو نفر را شهید می‌کند. شهید و عشقی که در سینه‌اش می‌تپد و اینگونه باید گفت که آمار شهدا غلط است، من هم با داود شهید شدم و چقدر سخت است، شهید زندگی کردن و چه افتخار بزرگی است همسر شهید مدافع حرم شدن...

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 160 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 23:57