روزگار شهید احمد مکیان ۱

ساخت وبلاگ


سلام من مدافع حرم احمد مکیان هستم 

من در سال ۱۳۷۳ به دنیا اومدم...

  در دوران کودکی از خودم تعریف نباشه فردی باهوش و زرنگ بودم و به سن 4سالگی که رسیدم مادر و پدرم که دیدن هوشم خوبه به من اموزش خواندن و نوشتن دادن ...

تا یک سال بعد باتوکل به خدا  شروع به حفظ قران کردم و تا سن هفت سالگی ۱۷ جزءاز قران رو حفظ کردم همراه با تمرین قران به درس خوندنم پرداختم... 

 سال سوم دبستان که رسیدم درس هارو جلو جلو میخوندم ...

ی روز معلم منو دعوا کرد بهم گفت که باید به پدر بگی بیاد مدرسه بابام که اومد کلی دعواش کردن که چرا جلو جلو به بچت درسو اموزش میدی و سرکلاس همش بیکار میشینه.

بابام گفت من آموزش نمیدم خودش به فضل قرآن، فراگرفتن درس براش خیلی آسونه و به راحتی درس هارو یادمیگیره... دبیران خیلی تعجب کردن واسه همین بود که به بابام گفتن که من سال چهارم دبستان رو جهشی بدم برای امتحان...

خلاصه سال چهارم هم جهشی دادم خداروشکر به خوبی ،سربلند از این امتحان دراومدم...

به سن نوجوانی که رسیدم... به دلیل اینکه پدرم روحانی بود و من در خانواده ی مذهبی و خوبی بزرگ شدم و باچیزهایی که مادرم به من آموزش میداد خیلی  به اهل بیت علاقه داشتم.. 

طی مدتی که پدرم به تبلیغ میرفتن با وجود سن کمم شاید 15سالم بود در محرم و صفر تو خونه، 

مجلس آقا اباعبدلله الحسین به پا میکردم و مجلس رو به خوبی طی این دوماه اگر آقا پذیرفته باشه به اتمام رسوندم...

البته بشکنه کمر ریا.

مادرو پدرم هم اطلاع نداشتن تا اینکه همسایمون به مادرم زنگ زد و بهش گفت شما به احمد اجازه دادین این کارو کنه..!! 

مادرم گفت نه ولی از اینکه فرزندش رو عاشق اهل بیت میدید خیلی خوشحال شده بود..

خب الحمدلله که تو این مورد مادرم رو خوشحال کردم...

من دوسال طلبگی خوندم اما به دلایلی دیگه نتونستم ادامه بدم ولی در آن مدت حفظ قرانم رو به ۲۷جزءرسوندم ...

گفتم مدرک تحصیلیمو بگیرم...

 طی این مدت اول برق ساختمان خوندم بعدش رشته ی کامپیوتری رو ادامه دادم تا اینکه مهندس کامپیوترشدم... 

هفده هیجده ساله که بودم جنگ هشت سال دفاع مقدس رو که تو تلویزیون نشون میدادن ومیدیدم خیلی ناراحت میشدم که چرا خدا به من توفیق نداد که تو جنگ هشت سال دفاع مقدس باشم تو همون موقع ها هم بحث سوریه بود منم که عاشق اهل بیت اینو فرصت مناسبی دیدم و دنبال راهی میگشتم برای رفتن به سوریه...

 ولی خداشاهده که من قصدم جنگیدن نبود که در سنت ال محمد خون خونرونریزی جایز نبود هدفم دفاع از خانم زینب بود و رضایت خدا...

رفتیم خاستگاری دخترعموم ...با دخترعموم حرف زدم طی چندجلسه شرایطم رو گفتم ایشونم قبول کردن ...

و به لطف خدا و اهل بیت در شهریورسال۹۴در حرم حضرت معصومه عقد کردیم..

بعد ازدواجم سه بار اعزام شدم که مدت عقدمون ۱ماه و مدت عروسیمون ۸ ماه بود طی این هشت ماه زندگی خوب وعالیی  رو با همسرم  گذروندم...

همیشه و در هر شرایطی همسرم رو برای شهادتم آماده میکردم...

 ولی حرفهایی  رو نمیگفتم که نگرانش کنم همیشه از لحظه های خوب باهاش حرف میزدم...

و هم چنان روزها میگذشت...

ی روز بارونی خیلی دلم گرفته بود...

به سرم زد برم بهشت معصومه تنها جایی که دلم اروم میگیره ..

چند وقتی بود که رفقام شهید شده بودن و انهارو به خاک سپرده بودن

گفتم برم به اونها سر بزنم شاید که  اونجا از من یادی کنن و دست من رو زودتر بگیرن ...

سوار ماشین شدم وراه افتادم...رسیدم..



داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 16:48