خاطره عمه شهید

ساخت وبلاگ

هر وقت می خواستم به قدمگاه خضر نبی در کوه خضر بروم ، شهید مهدی همراهم میآمد. 

چون راه طولانی بود و پیاده روی زیادی داشت، شهید مهدی همیشه بین راه با شوخی و خنده حرف میزد تا اینکه خستگی مسیر را حس نکنیم.

اما این بار بعد شهادت مهدی که خواستم به زیارت خضر نبی بروم مهدی دیگر نبود، تنها بودم .

 به اهل خانه برای آنکه با من در این پیاه روی همراهی کنند گفتم؛اگر به زیارت بیایید حاجت تان برآورده میشود.

درهمین موقع امیرمحمد پسر بزرگ شهید مهدی دستم را گرفت وگفت: مرا با خود ببر.

با امیرمحمدجان راهی شدیم به پله اول رسیدیم دستم را گرفت و گفت: یادته همیشه بابا مهدی دستت را می گرفت 

گفتم: آره.

 بعد با لحن معصومانه ای گفت، راست گفتی هرکسی به زیارت برود هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود⁉️ 

من هم گفتم: بله.

گفت: میدانی چرا با شما آمدم.

گفتم: نه پسرم. 

گفت: آمدم دعا کنم به خدا بگم خیلی زود بابا مهدی سالم سالم سالم برگرده به خانه.

 شما هم  با من دعا کنید تا بابام سالم به خانه بیاید.

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی 

امیرمحمد فرزند ارشد شهید 

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam

@humanity_defenders

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://s3.img7.ir/y1zxj.jpg

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 179 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 16:48