امتحان پروردگار

ساخت وبلاگ


دلنوشته

همانطور که امسال تک تک روزهایش یادآور همان روزها در سال گذشته و خاطرات داداش رضا بود با خود عهد کردم تمام خاطرات روزهای قبل شهادتش رو بنویسم و برای کانال داداش اما واقعیت این بود که خیلی سخت بود و سنگین و نتونستم.

سال گذشته وقتی محرم از راه رسید از خدا خواستم کمکم کنه و محرم اون سال محرم ویژه ای باشه و بتونم به نحو خوبی احترام محرم رو داشته باشم و بنده خوب خدا و دانش آموز خوب مکتب عاشورا باشم.اما نمیدونستم که خدا نه تنها اون محرم رو خاص برام رقم زده که تمام محرم های باقیمانده عمرم رو تغییر داده.

30شهریور بود دو هفته بیشتر نبود که رضا و مهدی اومده بودن مرخصی.توی اون دوهفته داداش رضا مثل کبوتری داخل قفس بود.میدیدمش که مدام میگفت باید زودتر برم و خودم رو به عملیات برسونم.برنامه بزرگی داریم.من غافل از دنیا و خوشحال که رضا پاش مجروحه و نمتونه بره خط و اصلا نمیبرنش تو پادگانه عملیات به رضا آسیبی نمیرسونه اما نمیدونستم رضا توی عملیات ها شرکت میکرده و به ما چیزی نمیگفته جز دو دوره که پادگان دمشق پشتیبانی بود.

رضا خوشحال و خندان با لباس های سفید دامادیش از خونه رفت.چند سال پیش رفتیم افغانستان که دختر داییم رو برای داداش رضا عقد کنیم اونجا براش لباس سفید افغانی خریدن که همون لباس دامادی بود.خیلی اصرار کرد آبجی اونو بده بپوشم اونم تو لحظه حرکت.منم تند تند لباسه رو اتو زدم پوشید و رفت.اما توی فرودگاه بدلیل داروهای گیاهیش که دکتر برای چربی کبدش تجویز کرده بود نتونست بره و برگشت. داداش مهدی باید میرفت دانشگاه و رضا هم میرفت سوریه دوتایی باهم رفته بودن تهران.من اونشب خیلی گریه کردم .تابحال برای رفتن شون گریه نکرده بودم.و نمیدونم چطوری رضا و مهدی هم فهمیده بودن.رضا از همون فرودگاه بهم زنگ زد گفت آبجی یه خبر خوش برات دارم من دارم برمیگردم خونه.گفتم چرا؟گفت همش تقصیر تویه دیشب از بس گریه کردی خدا نذاشت برم هم من هم مهدی داریم میایم خونه عید قربان دور هم باشیم.واقعا خوشحال شدم.

اما این یک نشونه بود و امتحان پروردگار.رضا اونجا سر بهانه کوچیکی نتونست بره و برگشت خونه.وقتی یک هفته دیگه موند به یقین رسیدم که امتحانه.ناراحت شده بود و گاهی میگفت دیگه نمیرم سوریه.گاهی میگفت میرم.گاهی میپرسید آبجی موندم برم یانه؟اصلا بمونم اینجا چیکار کنم؟اگه برم یه طرف نروم هم یه طرف و خیلی در درونش درگیری بود.رضا فکر میکنم هنوز 100درصد محیا نشده بود و ته دلش محکم نشده بود و این آزمون خدا بود که به یقین برسه بعد.باهاش صحبت کردم که شک نکن این راهی که میری حقه درسته.اینجا بمونی کارت هست پول هست بیکار نیستی ولی اون فرق میکنه و...براش کلی رو منبر رفتم.حسابی اون یه هفته فکر کرد.آروم شده بود برخلاف دو هفته قبل حرف نمیزد.بیشتر جواب هامون رو با لبخند میداد.خیلی بهمون نگاه میکرد.حساب کتاب هاش رو انجام داد.با دوستان و فامیل خداحافظی کرده بود.و6مهر از خونه رفت.اما اینبار سبک بار.خدا خواست ببینه واقعا پای حرفش میمونه؟چقدر به این راه اعتقاد داره و چقدر ثابت قدمه؟گاهی همون بهانه های کوچیک باعث ادامه ندادن این راه برای خیلی از رزمنده ها شده و گاهی همون دلیل های کوچک باعث مدافع شدن و شهادت.

ادامه دارد...

آقا حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 239 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 21:47