با قاب عکس و چفیه پدرم صحبت می‌کنم

ساخت وبلاگ

دختران شهیدان «بلباسی» و «رجایی‌فر» از پدرانشان می‌گویند؛

با قاب عکس و   چفیه     پدرم     صحبت   می‌کنم

حالا بعد از شهادتشان خیلی وقت ها با قاب عکس و بیشتر با لباس و چفیه شان صحبت می کنم. مطمئن هستم پدرم صدایم را می-شنود چون به هر شکلی شده جوابم را داده و راهنمایی ام می کند.

به گزارش مشرق، فیلم را دوباره و چندباره نگاه می کنم، این بار برای آنکه دخترها را بهتر بشناسم. حتماً شما هم با من موافقید وقتی دو نفر در برنامه ای شبیه اردو از میان همه  افراد دیگر، ترجیح می دهند کنار هم بنشینند، یعنی این دو نفر حسابی باهم صمیمی هستند. معنی اش این است که کلی حرف مشترک دارند و می توانند تمام‌مسیر را یک‌بند با هم‌صحبت کنند، حتی اگر مسیر تهران تا مازندران باشد.

«فاطمه بلباسی» و «مهدیه رجایی فر» کنار هم نشسته‌اند و مداحی را هم خوانی می کنند. فاطمه دختر شهید «محمد بلباسی» و مهدیه دختر شهید «حسن رجایی فر» است. شاید حرف مشترک آن‌ها آن روز که از دیدار می آمدند حال و هوای دیدار با آقا بوده، شاید هم دفاع از حرم و حتماً بخش زیادی اش صحبت در مورد باباهایشان بوده است، پدر هردوشان از شهدای خانطومان سوریه هستند، و شاید هم مهدیه و فاطمه در مورد آن نقطه اشتراک دیگرشان حرف می زدند، در مورد پیکر پدرشان که پس از دو سال هنوز برنگشته است.  


چادر سفید گل گلی

شیرین‌ترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است 

فاطمه دوازده‌ساله است، دختری آرام که شمرده شمرده صحبت می کند. می گوید کلاس چهارم بودم که پدرم شهید شد. «شیرین‌ترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است، چادر سفید گل‌گلی که پدرم از مشهد خرید. این چادر را نگه‌داشته‌ام تا جشن تکلیف زینب به او هدیه بدهم.» ( فاطمه خواهری دارد که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده و اسمش زینب است).

«آن روزهای نزدیک به جشن تکلیف، پدرم در مورد اینکه نمازم را اول وقت بخوانم خیلی با من صحبت می کرد، دوست داشت قرآن را حفظ کنم و در مورد حجاب از من می خواست مثل مادرم باشم و هرچه مادرم گفت انجام بدهم.» 


آقا دعایمان کردند

دیدارمان خلوت و خصوصی بود؛ به‌خوبی آقا را می دیدم

حرف دیدار که می شود گل از گل فاطمه می شکفد، توضیح می دهد که: «دو بار دیدار رفتم، اولین بار تقریباً هفت ماه پس از شهادت پدرم بود که به دیدار دعوت شدیم، دیدارمان خلوت و خصوصی بود؛ به‌خوبی آقا را می دیدم. اولش فکر می کردم هنوز این صحنه را از تلویزیون می بینم، آقا مادرم را صدا زدند، در گوش زینب که تازه به دنیا آمده بود اذان گفتند و به من هم یک انگشتر هدیه دادند، روز خیلی خوبی بود؛ همان‌طور که فکرش را می کردم آقا خیلی مهربان هستند.  قاب عکس پدرم که دست-نوشته آقا را دارد یادگاری نگه‌داشته‌ایم.» 

تا اینجا را فاطمه بدون توقف هیجان‌زده تعریف میکند و بعد می گوید: «آقا آنجا گفتند درستان را بخوانید، من هم برای عاقبت بخیری شما دعا می کنم.»  


  نقطه دل پسند

      آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند

«دیدار دوم، همین دیداری ست که بعد از آن در اتوبوس مداحی را تمرین کردیم، آن روز حسابی خوشحال بودیم، من و دوستم سعی داشتیم هرچه بیشتر جلو برویم که آقا را بهتر و واضح‌تر ببینیم ولی خب تلاشمان خیلی نتیجه نداشت، آقا که وارد شدند جمعیت بلند شد و همه به سمت جلو حرکت کردند به همین دلیل ما هم حسابی جلو رفتیم و به نقطه‌ای رسیدیم  که دلمان می-خواست، حالا آقا را به‌خوبی می دیدیم. آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند.»

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 243 تاريخ : يکشنبه 9 دی 1397 ساعت: 4:01