رفیق مثل رسول ۱

ساخت وبلاگ


گوشی ام زنگ خورد ,قبل اینکه فرصت جواب دادن داشته باشم ,صدای انفجار بلند شد.راننده سریع ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد .صدای جیغ و فریاد زن ها و بچه هایی که داخل ماشین بودند,بلند شد.همه می خواستند از ماشین پیاده شوند.من به کمک مرد دیگری که داخل ماشین بود ,از آن ها خواستیم که نترسند و برای پیاده شدن عجله نکنند;اما کسی گوش نمی داد .از لرزش گوشی در دستم متوجه شدم که بچه ها دو مرتبه تماس گرفتند.گوشی را جواب دادم و گفتم:"یک ماشین نزدیک ما منفجر شد".محسن پرسید :"خودت خوبی؟" از ماشین پیاده شدم و گفتم:"خوبم,جای نگرانی نیست".هنوز حرفم با محسن تمام نشده بود که حس کردم محکم به پای من چسبیده ,نگاه کردم ,دیدم یک بچه حدوداً پنج ساله محکم پای من را گرفته ,خم شدم و بغلش کردم قلبش مثل گنجشکی که ترسیده باشد ,به تندی می زد.

ادامه دارد..

@ra_sooll

 @Rasoulkhalili

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 250 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 5:13