شهادت ایشان را مرهون لقمه و شیر حلال می‌دانم۱

ساخت وبلاگ



وقتی شهید رشید پور را به خاک سپردیم دیدم پرچم قرمز بزرگی را روی مزار گذاشتند و گفتند این پرچم گنبد حضرت زینب است و من دیدم که فرستادن صله همچنان ادامه دارد. فردا که برای زیارت مجدد رفتیم دیدم این بار پرچم سیاهی بر روی مزار است این بار گفتند: این پرچم حرم حضرت رقیه است. با خودم گفتم: ببین چطور با این بزرگان معامله کرده است. در عین بیقراری آرامش غریبی دارم چون چیزی به جز زیبایی در آن نیست.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی : به خیرگذشت... نزدیک بود بمیرد.  تو،  چه می‌کنی، این میانه خون برادرم...؟! برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدارمی‌کند... شهید دستت را می‌گیرد... شهید بلندت می‌کند... شهید، "شهیدت" می‌کند...  فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمی‌کند... شهید ، شهیدت می‌کند؛باور نمی‌کنی...؟ بیدار که بشوی ، جاده خاکی انحرافی رفته را برمی‌گردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است ...! یادت باشد: «شهید، شهیدت می‌کند»، همسر شهید مصطفی رشیدپور امروز گذری کوتاه از زندگی فرزند شهیدش برای مخاطبان محترم رجانیوز داشته است.*

 مصطفی رشیدپور متولد اول شهریور 1347 بود. اولین باری که به جبهه رفتند سال 63 و در سن 13 سالگی و با شناسنامه برادرش بود ولی بعد که بزرگ‌تر شد رسماً به جبهه رفت و در اغلب عملیات‌ها حضور داشت و حتی همرزمانش هم می‌گویند که در عملیات مرصاد نیز او را دیده‌اند. تا وقتی که قطعنامه را پذیرفتند نیز در جبهه‌های حق علیه باطل بودهمیشه می‌گفت: من آغوشم برای مرگ باز است ولی این مرگ است که از من فرار می‌کند. مصطفی همواره به من تاکید می‌کرد: هر کس بمیرد فردا دوباره خورشید طلوع خواهد کرد و هیچ خدشه‌ای در زندگی کسی به وجود نمی‌آید پس متکی به شخص نباش و مستقل زندگی کن؛ بزرگ همه ما خداست. علاقه خوب است اما به شرط اینکه وابستگی در پی نداشته باشد.

 همسر شهید: اوایل پاییز سال 69 بود و من کلاس دوم دبیرستان و امتحانات ثلث اول بود. یک روز متوجه شدم عمویم بدون برنامه و اطلاع قبلی به دزفول و به منزل ما آمدهعموی بنده داماد خانواده آقا مصطفی بود- و نگاه‌های معنی داری دارد و زن عمویم باب خواستگاری را باز کرد. البته مادربزرگ من و آقا مصطفی دختر خاله هستند و از دو سو نسبت فامیلی با هم داشتیم. 10 بهمن 1369 ازدواج کردیم و اسفند 1370 دخترم بهاره به دنیا آمد و فروردین سال 1378 هم پسرم آقا مهدی را خدا به ما داد. آقا مصطفی هم بعد از ازدواج به من گفت: زمانی که جبهه بودم یک روز بعد از نماز صبح خوابیدم و در خواب دیدم که جایی روشن شد و خانمی چادری که چهره‌اش را نمی‌دیدم و نشسته را به من نشان دادند و گفتند که ایشان همسر شماست، ولی هر چه سعی کردم صورت آن زن را ببینم نتوانستم؛ و شاید این به حجب و حیای خودش برمی گشت زیرا هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی‌کرد. بعداز ازدواج هم گفت که تمام مشخصات من با ان زن که در خواب دیده بود یکسان است. خیلی مرا دوست داشت و حاضر نبود آب در دلم تکان بخورد. مدام با خودم می‌گویم نمی‌دانم چگونه توانست مرا بگذارد و برود؟ اما می‌دانم که عشق الهی به مراتب فراتر از عشق زمینی است و قابل مقایسه و معاوضه نیست. از سال 1367 در شرکت صنایع فولاد مشغول به کار و آبان 93 بازنشسته شد. وقتی بازنشسته شد از او پرسیدم قصد نداری کار دیگری را شروع کنی، اما جواب روشنی نداد تا اینکه زمستان سال گذشته بود که گفت: نظرت در مورد اینکه من برای جنگ به سوریه بروم چیست؟ گفتم: این سؤال خیلی سخت و دوری از تو برای من سخت‌تر است به خصوص که یک پسر نوجوان و در حساس‌ترین شرایط و سن و سال داریم که به دنبال کسب هویت است. گفت: نگران نباش؛ من مهدی را مرد بار آورده‌ام. واقعاً بعد از شهادت ایشان متوجه این موضوع شدم؛ وقتی که دیدم پسرم به خوبی با این مسئله کنار آمد.


 به نظر من اولویت فرزندت است. مصطفی گفت: نه این طور نیست نگو اولویت فرزندت است. به صراحت مخالفت و یا موافقت خود را اعلام نکردم؛ زیرا تمام زندگی و تکیه‌گاهم بود؛ وقتی با آقا مصطفی ازدواج کردم از خانواده‌ام دور شدم و از شهرستان دزفول به اهواز آمدم به همین خاطر بر سر دو راهی قرار داشتم، ولی در تنهایی لحظه‌ای انگار کسی در من نهیب زد که این آدم و امثال این آدم‌ها اگر نروند تو هم مانند همان زن‌هایی هستی که لباس مردان خود را کشیدند و پشت مسلم را خالی کردند. یک لحظه فکر کردم چه بسا من از آن زنان هم بدتر باشم و اگر همه ما قرار باشد با رفتن همسرانمان مخالفت کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ مرز جنگ ایران و داعش می‌شود کرمانشاه و غرب کشور.

 

وقتی به آقا مصطفی فکر می‌کنم اولین خصیصه‌ای که به ذهنم می‌رسد شجاعت ایشان است که واقعا زبانزد بود. نمی‌دانم چه نیرویی در این فرد بود؟ آقا مصطفی به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و تمام هم و غمش در وهله اول آسایش کل بشر بود و همیشه دغدغه همه آدم‌ها را داشت و در مورد شخص خاصی صحبت نمی‌کرد.

 روحی عمیق و بسیط داشت وقتی به مصیبت و غمی که به من رسیده فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که حیف است روحی که تا این حد بزرگ بود با یک حادثه روزمره از دنیا می‌رفت. حتما خداوند نظری به این افراد دارد که شهادت را برای آنها در نظر می‌گیرد. اگر خداوند در این دنیای مادی مقامی و اجری بالاتر از شهادت داشت قطعا همان را برایشان در نظر می‌گرفت.

 آقا مصطفی خصیصه‌های خاصی داشت که در زندگی مشترک متوجه آنها شدم البته بسیاری جنبه‌های شخصیتی نهفته هم داشت که بعد از شهادتش نمود پیدا کرد. اصلا فردی مادی نبود؛ گاهی وقت‌ها که از او می‌خواستم برای تنوع در زندگی و به خاطر روحیه من و بچه‌ها چیزی خریداری و تغییری در خانه ایجاد کنیم اصلا از این موضوع استقبال نمی‌کرد. جذبه‌های دنیا برایش بی‌ارزش بود و این شعار نیست چون در همه احوالاتش نمود داشت و هر چیزی که در خانه خریداری می‌شد بر عهده من بود و در این امورات دخالتی نمی‌کرد. دستگیری از دیگران و توجه به دیگران از دیگر ویژگی‌های بارز اخلاقی ایشان بود به طوری که حتی به فروشنده سر کوچه هم توجه داشت. به قدری ظرافت فکری داشت که گاهی اوقات متحیر می‌شدم که این مرد به چه چیزهایی فکر می‌کند و توجه دارد که ما از آن غافلیم.

آقایی سر نبش کوچه ما بساط میوه فروشی داشت آقا مصطفی هر روز بی‌هیچ نیازی در منزل از ایشان خرید می‌کرد. صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم که کلی میوه و سبزی روی میز آشپزخانه است. می‌گفتم: آقا مصطفی ما چیزی در منزل نیاز نداشتیم، او می‌گفت: ما نیاز نداریم ولی او نیاز دارد. حوالی آبان و آذر سال گذشته بود. برای شب یلدا یک دور همی ترتیب داد و همه خانواده و خواهر و برادرها را جمع کرد و دید و دوم دی به تهران و سپس به سوریه اعزام شد.

داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 173 تاريخ : پنجشنبه 9 فروردين 1397 ساعت: 19:19