داستان یک مدافع حرم ۳

متن مرتبط با «استان» در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ نوشته شده است

گفت‌وگو با پدر و مادر اولین شهید مدافع حرم استان گلستان

  • گفت‌وگو با پدر و مادر اولین شهید مدافع حرم استان گلستان، سیداحسان حاجی‌حتم‌لو؛ مادر شهید: حالم را پرسید و 2 ساعت بعد شهید شد شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود. گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود. چند ماه بعد، فرزند شهید دیده به جهان گشود تا جبهه مقاومت سربازهای شجاع دیگری مثل احسان داشته باشد. پدر و مادر شهید گفتنی‌های زیادی از پسرشان دارند. دلتنگ خوبی‌های فرزندی هستند که جز احسان و نیکی چیز دیگری از او ندیدند. آنها در گفت‌وگو با «جوان» ‌مروری بر خاطرات کودکی تا بزرگسالی فرزندشان دارند که در ادامه می‌خوانید.   مادر شهید چهار فرزند دارم؛ دو پسر و دو دختر، که به ترتیب میثم، اکرم، احسان و اعظم نام دارند. سیداحسان سومین فرزندم بود که خدا او را انتخاب کرد. سیداحسان تقریباً فردای سالروز ملی شدن صنعت نفت در تاریخ 30 اسفند 1362همزمان با اذان ظهر و آغاز سال نو به دنیا آمد. البته شناسنامه‌اش را به تاریخ 1/1/63 گرفتیم. از کودکی روزه می‌گرفت و نماز اول وقت می‌خواند. در مدرسه هم خیلی از احسان راضی بودند. روحیه ه, ...ادامه مطلب

  • داستان جالب فرار کردن شهیدمدافع حرم از کتک مادرش.

  • وقتی آقاحجت دوازده ساله بود کاری کرد که من خیلی عصبانی شدم، یک روز دیدم نیست خیلی نگران شدم تا اینکه یکی از همسایه ها گفت آقا حجت به همراه 2 تا از دوستانش رفته‌اند حمام سونا « آن زمان حمام سونای غیاث آباد تازه ساخته شده بود» صبر کردم تا آمد. هیچ وقت نمی‌توانست دروغ بگوید. درها را قفل کردم و کنارش ن, ...ادامه مطلب

  • داستان رفیق شدن شهید ابوعلی با شهید صدرزاده

  • باسلام  یک روز که ابوعلی داستان رفیق شدنش را با سید مصطفی صدر زاده تعریف میکرد اینطور میگفت  برای بار اول که به سوریه با لشگر فاطمیون رفته بودم وخودم را مهاجر معرفی کرده بودم  کسی بنده را نمیشناخت که ایرانی هستم از یک طرف هم دلهره داشتم که زیاد با رزمنده های مهاجر صحبت کنم وبفهمند که من ایرانی هستم در آن مدت خیلی کم حرف وگوشه گیر بودم و ترس هم داشتم به کسی بگم ایرانی هستم چون احتمال داشت منو بفرستند ایران وخیلی دوست داشتم به یک نفر اطمینان پیداکنم که خودمو معرفی کنم باهاش رفیق بشم گفتم بزار به مصطفی بگم میگفت رفتم پیش مصطفی گفتم سید یه چیز میخوام به, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها